با این شرایط احتمالی جنگ واقعا انتظار درس خوندن برای همه خاورمیانه ای ها انتظار بیخودیه خخخ
چرا کارت ورود به جلسه نمیاد؟!
خب اردیبهشت بجان خودم دیگه میرم کراس فیت D:
تمدید طرحم یه شهر دیگه میرم؛ فقط بخاطر شیفت کمتر :)
با این شرایط احتمالی جنگ واقعا انتظار درس خوندن برای همه خاورمیانه ای ها انتظار بیخودیه خخخ
چرا کارت ورود به جلسه نمیاد؟!
خب اردیبهشت بجان خودم دیگه میرم کراس فیت D:
تمدید طرحم یه شهر دیگه میرم؛ فقط بخاطر شیفت کمتر :)
خب خب
فردا کلا آف شدم
یکم جا موندم که فردا و پس فردا باید برسم. فعلا همین
دوسِت دارم
ریاضی طبق برنامه پیش میریم آمار تموم شد و احتمال رو شروع کردم اما هنوزم کامپیوتر (اکسل) چند صفحه عقبم؛ اینه که میگه کار امروزو به فردا ننداز :(
«ادبیات-کامپیوتر-ریاضی- اطلاعات عمومی» رو با توجه به شیفت هام میرسم بخونم. درسهای «زبان، هوش و معارف» میمونه برای آزمون وزرات. دیگه وقت نداشتم اینا رو بخونم. و چون آزمون قبلی من عمومی خیلی نخوندم تصمیم گرفتم اینا رو شروع کنم که برای آزمون وزارت راحت تر سریع تر بشه دوباره خودندش یا حداقل با تست زدن کا رو جمع کرد. آزمون بعدی تهران میزنم. این آزمونم تهران زدم ولی خب خیلی شانسی ندارم؛ ظرفیتش کمه.
پ.ن: آمروز صب 7ام هست و آخرین روز تعطیلات من :(
پ.ن: چرا وقتی باهات حرف میزدم نفسم بند میومد؟
پ.ن: آدم بعد ماساژ باید یه حوله بپوشه همزمان که یه لیوان آب پرتقال دستشه از پله ها بره بالا و رو تخت به روتین پوستیش برسه و استراحت کنه نه مثه من تا خونه پیاده بره D:
امروز صبح رفتم ماساژ ^_^ ... بعد از چن ساعتی حس کردم خستگی پنهانی که حس میکردم از بدنم رفع شده. یکم گرون بود ولی ارزش داشت. بنظرم سالی دو سه بار میشه رفت. امروز فقط کامپیوتر داشتم (اکسل) که خوندم و تست های شبکه رو هم زدم. فردا مهمونای برادرم میان شب و من باید برسم ریاضی فصل دوم رو شروع کنم.
ریاضی آمار تموم شد و کامپیوتر امروز برای تموم کردن اکسل دو روز وقت دارم (5 و 6)
فصل آمار امروز آخرین روزه و دیروز تا یه جای خوبی رسوندمش وکامپیوتر بازم دو صفحه اش مونده. باید سعی کنم کامپیوتر هم برسونم.
پ.ن: پیج اینستاگرام رو راه انداختم که عکسای که میگیرم رو اونجا میذارم. نمیدونم چرا قبلا از نمایش دادن این چیزا خوشم نمیومد. هنوزم یه مقاومت درونی رو حس میکنم. ولی اگه فرض کنیم که من هنری دارم به اسم عکاسی، این هنر بدون دیده شدن چه ارزشی میتونه داشته باشه؟!
پ.ن: هنوزم ته ته همه فکرام موسیقی هست: خریدن گیتار، ساز زدن، آهنگسازی ... اما فعلا مجبورم برای کارم تلاش کنم که خیلیم وقت گیره :(
پ.ن: راستی ننوشته بودم که اولین سفر تنهاییمو اول بهمن ماه رفتم. شهر رامسر رو تقریبا کامل گشتم. چقدر خوبه سفر، دور بودن ...
فصل آمار از ریاضی درست پیش رقت
و از فصل شبکه کامپیوتر سه صفحه موند :(
میتونستم بخونمش ولی خب تنبلی کردم در طول روز. سخته توی این هوای خوب نشست یه جا و درس خوند. امروز مجبورم علاوه بر برنامه امروز، اون سه صفحه رو هم بخونم.
پ.ن: نوبت ماساژ و لیزر برای اوایل هفته ی آینده رزرو شده
پ.ن: یه فرضیه هست که میگه کار اصلی آقای چاوشی خالی کردن زندان هاست؛ با همکاری سازمان زندانها!
مدیریت فایلاها رو خوندم و به برنامه عمل کردم.
خیلیم صفحات زیادی نبود؛ به هر حال روز اول سال بود :)
یه نوروز دیگه اومد. اکثر زمان چند روز اخر سال رو بیرون بودم و همینجوری میگشتم بین مردم و این جنب و جوش رو نگا میکردم؛ اینکه نوروز چقدر قشنکه، چقدر من احساس تعلق میکنم بهش ... چند وقت پیش یه ویدیو دیدم که متولدین فلان سال در سال جدید چند سالشون میشه. 29 سالم داره میشه. احساس جوونی نمیکنم با اینکه جوونم. شاید دلیلش این سطح متعادل انرژی باشه، این حس بیخیالی، این توانایی ادامه دادن با غمگین ترین رنجها، رسیدن به اینکه خبری نیست، درک اوج تنهای و دوست داشتن. من زندگی رو دوست دارم، سبزه ی هفت سین رو، صدای بارون رو، درخت سر کوچه رو ...
سالهای آینده ای که قراره شامل تلاش برای کار و دغدغه مستقل شدن و فکر کردن به ساختن یه زندگی مشترک باشه؛ گاهی وقتا ترسناک، گاهی وقتا ذوق برانگیزه.
نوروز برا من همیشه صدای این آهنگ چاوشیه:
"نه هوای تازه و نه لباس نو میخوام
هفت سین من تویی، من فقط تو رو میخوام"
...
"سال نو یعنی تو، وقتی از در تو میای
نذر کردم امشب، سفره چیدم که بیای"
از امروز تا آخر فروردین هر شب میخام بگم به برنامه ام عمل کردم یا نه. میام مینویسمش :)