یکی از بچه ها بعد از چهار سال دیشب تصمیم گرفت برای اولین بار سیستم احضار پرسنل رو به یکی از بیمارا آموزش بده. بیماره ورداشته ساعت 2 نصفه شب زنگو زده که بیاید ماساژم بدین O_o
_ جلسه هشتم کلاس زبان یه ارایه هفت دقیقه ای داشت که حین ارایه داشتم سکته میکردم. هر چند استاد گفت اشکال نداره و اینا ولی خودم از خودم راضی نیستم.
از خدا میخوام کمکت کنه
بهت انرژی بده
راهی برای رفتن
راهی برای بودن، برای زندگی کردن ...
چقدر توو این خیابونا قدم زدیم ولی هیچکدوم از این خیابونا ما رو نمیشناسن؛ حتی درختاش، نیمکتاش، نور چراغ برقای زردش، حتی نم نم بارونش هم تو رو نمیشناسن ... تو اینجا غریبه ای و «آغوش غریبه سزاوارتر است»!
چرا لبخند رو میزنیم؟ وقتی میشه لبخند رو لمسش کرد، حتی میشه دیدش؛ درست وقتی که نورِ زرد ریسه هایی که خریدیم کنج اتاق رو روشن کرده و ما شعر میخونیم: «جذامیان دلم پیرند و دستهای تو اکسیرند» ... یا چرا غصه رو باید خورد؟ وقتی میشه غصه رو با دستات لمس کنی، حتی میشه مثل یه موسیقیِ متن دائما شنیدش؛ درست اونوقتایی که کنج اتاق با نور موبایل روشنه و بی صدا میخونیم:
مرا یک گوشه پنهان کن
مرا بگذار بر دوشم
که میخواهم بگیرم سخت
خیابان را در آغوشم
که حتی میشد مهمانی ناگهانیت را تجربه کرد. کاش از اول کسی از احساسات نمینوشت که همه تنها لمسش میکردند.
حسرت شنیدن
حسرت دیدن
داغِ شنیدن و دیدن با هم؛ داشتن تصویر و صدا
به معنای واقعی حسرت داشتن یک زندگی معمولی
چه میشد امشب که باران میبارد همه چیز عادی باشد؟ من آدم پایه ای هستم کافی است اراده کنیم بیرون برویم؛ یک شب، دو شب، شش صبح فرقی ندارد. نمیگذاشتم فرصت از دست برود .... ابرها میآیند و از شهر من رد میشوند و من گاهی هوس میکنم ساعت دو شب با موبایلم بیرون بروم!