اهل تساهل تا دلت بخواهد
برای درست انجام دادن کارهایم ارزش قائل نیستند، نمی بینند و حتی تو را به پای بقیه میسوزانند و بر پوست خشک شده ات تیغ میکشند. میتوانید تصور کنید چقدر این ناراحت کننده است؟ هنوز حرفش در گوشم است، شاید تا ابد باشد، اصلا شاید دلیل خیلی از کارها شود؛ همه باز هم میگویند عادت میکنم اما من تنها از خاک باغچه ی حیاطمان میخواهم که به من حق بدهد.
... اولین شیفت کرونا
چون فوج ماهی ها
در نفت می میرم
کار دانشجویی رفتنم یک حرکت اشتباه بود.
چطور میشود ادامه داد وقتی فکر میکنی همه ی چیزهای اطرافت اشتباه است؟ آدمهای اشتباه، کارهای اشتباه، زمانهای اشتباه. چطور میشود؟ سوال این روزهایم اینها هستند. نکند همه زندگیم را در تظاهر میگذرانم؟ تظاهر به مشتاق بودن. نکند خوابم و دارم تلاش میکنم بیدارم شوم؟ خسته ام و میخواهم بروم بیشتر از هر زمان دیگری. راه نجاتم را در رفتن دیده ام؛ دل کندن از این خانه و شهر ... احساس میکنم همه ی اشکهای این سالهایم خون شده و در رگهایم ریخته؛ همه سلولهایم با اشکهایم دوام آورده اند و زنده مانده اند؛ همه این سالها ... من به آنها مدیونم، به تک تک سلولهایم. دیشب اما اشکهایم خون نشدند. در همه سلولهایم غم را احساس کردم. هیچ چیز نمیبینم. نه نوری. نه گرمایی. همه چیز یخ زده ... فکر میکنم همه ما راه را اشتباه آمده ایم.
راه نجات طولانی است کاش طاقت بیاورم؛
ای باقی مانده ی امیدهایم، سلولهایم،
دوام بیاورید!
کاش وطن برای مردمَش باقی بماند تا هیچ صدای مخالفی در درونمان مانع نشود که فریاد بزنیم: من زمین خوردم تا تو بالاتر بری!
امروز اولین روز کار پرستاریم بود البته با عنوان کاردانشجویی. سخت بود تمام مدت تقریبا سر پا بودم و در حال رفت و آمد. قبلش خیلی دودل بودم برای رفتن به کاردانشجویی ولی الان میگم چه کار خوبی کردم. میدونی راستش دلیل اون دودلی ترس بود؛ فکر کنم اکثر همکلاسیام هم این حسو دارن؛ اینکه یهو بخوای این مسئولیت ها رو به دوش بگیری. اما حالا این کار دانشجویی فرصت خوبیه تا از قبل آماده باشی. بالخره شروع شد اون روزی که برام پُر ترس بود ولی راستش اونقدرام ترسناک نبود. الانه که جمله زیر رو درک میکنم، خوندن و تکرار کردنش فایده نداره:
On the other side of fear is freedom.