مردمِ چشمهای تو
زندان را نمیشناسند
در ساحل دریای آبی و زیبا نشستهاند
تازیانه نمیخورند، اعدام نمیشوند
مردم چشمهای تو تنها یک دین دارند
و به آن ایمان دارند
مردمِ چشمهای تو
زندان را نمیشناسند
در ساحل دریای آبی و زیبا نشستهاند
تازیانه نمیخورند، اعدام نمیشوند
مردم چشمهای تو تنها یک دین دارند
و به آن ایمان دارند
کی میتونه آینده رو پیش بینی کنه؟ من آینده رو بر اساس فراهم بودن چیزی در نظر نمیگیرم. بعد از دانشگاه در چند ماه آینده وارد بیمارستان میشم (تلاشم اینه بیمارستان مد نظرم باشه) و خودندن برای آزمون استخدامی احتمالی. کار بعدی که توو ذهنم هست اینه که بتونم تا دو سال آینده یا نهایت چهار سال آینده آیلتسم رو بگیرم که اگر همه چیزو ازم گرفتن سه چهارماهه جمع کنم برم؛ شده که میگم. کار بعدی که برام خیلی مهمه، جدی تر کردن باشگاهه. انگار شبیه یه جور اعتیاد باشه من واقعا دوست دارم و میخام ادامه بدم تا به اون چیزی که توو ذهنم هست برسم.
دیشب بالاخره اینجا هم برف اومد و صبح که بیرون رفتم شهر خیلی سورئال شده بود. میدونی توی فکرم خیلی چیزا از تو هست شاید بولدترینش این باشه که کاش منو قبول کنی، کاش بشه ... میتونه برام شبیه احساس کرختی و غمگینی توو یه آدم افسرده باشه که همیشه جریان داره، در همه موقعیتها؛ حتی بی وقفه. برای بدست آوردنش برنامه نمیریزم احساس میکنم همه چی خودش اتفاق میفته، خودکاره. احساس میکنم فقط ما همو میفهمیم. میدونم اینا ممکنه همش احساس باشه؛ اما یه چیزی از درونم میگه درسته، راسته، دروغ نیست ...
خب دارم کم کم به آخر دانشگاه نزدیک میشم یادمه ترم اول دانشگاه این وبلاگ رو درست کردم اون زمان آدمی بودم که خیلی با خودش حال نمیکرد؛ از خودش خوشش نمیومد و سعی میکرد با شما و با هر آدمی که دور و ورش بود ارتباط بگیره حتی سعی کرد اون چیزی بشه که شما دوست دارین ولی هر روز تنهاتر شد. همیشه یه هدفون گوشش بود تا مرزی که استاد وارد کلاس میشد. هنوزم همه منو بچه های کلاس منو با هدفونی که بی وقفه توو گوشمه میشناسن. یادمه، یادمه، یادمه... موزیک سهم زیادی از زندگی من شد؛ راهی برای تحمل کردن، کنار اومدن، فرار کردن ... ولی تا کی میشه فرار کرد؟ مگه تا کی میشه جنگید؟ اگه قرار باشه هر لحظه، هر ثانیه خودتو تحمل کنی ... همه ما یه روز خسته میشیم. معدل خیلی پایین سه ترم اولم این تلاشو نشون میده.یادمه، یادمه ... خسته شدم و سرگردون و چقدر من این شهرو پیاده متر کردم. فکر میکنم همه ما همچین لحظه هایی رو داشتیم و این فقط من نیستم. یکشنبه امتحان فاینال بود من و خانم الف که معدلش از همه بالاتره تصمیم گرفتیم با هم ایستگاه ویژه و اورژانس رو بریم داخل اتاق. آخ آخ واقعا دیدن فرو ریختن اینجور آدما با همه ی کثافت درونشون خیلی چیزها رو به من ثابت میکنه. خانم الف فقط تونستن چند سوال و پروسیجر رو نصفه نیمه انجام بدن و بجاش من همه رو جواب دادم. آخی خانم الف بالاخره جواب بازی دادن آقای پ رو دادی؛ اونم جلو چشم من که شاهد همه منم، منم کردنای پوچت بود؛ از نزدیکترین دوستان هم دانشگاهیت ... شاید با خودتون بگین خیلیم اتفاق بزرگی نیفتاده، درسته حق دارین ولی این شکل آدما براشون این چیزا خیلی مهمه، اینکه چطوری بنظر بیان؛ مهم نیست هر شب با گریه و غصه میخوابن، فقط این مهمه: چطور بنظر میام!
یکشنبه که آزمون فاینالمو دادم یه لحظه ای پیش اومد که من تنها پشت در پراتیک بودم و خیلی از بچه ها داخل بودن. یاد همین آدما وقتی ترم یک بودیم افتادم. دیدم آموزش عااالی کشور از خیلیاشون یه عده آدم پاچه خوار و رانت خوار ساخته. من اما خودمو قبول کردم با همه ویژگیهای خوب یا بدم. با این آدمی که میبینین راحتترم میدونم باب میل خیلیاتون نیست و منم دیگه حتی یه ذره با این مشکلی ندارم.
پست بعد رو درباره آینده مینویسم.
بچه ها فردا امتحان فاینالمه. برام دعا کنین لطفا که قبول شم. دیگه شرطی شدم احساس میکنم هر وقت اینجا نوشتم اتفاقای خوبی برام میفته. در کل امتحان خیلی مهمی نیست ولی دوست دارم زودتر تمومش کنم. به امید خدا ... برام دعا کنین ... چقد خوبه که بجز خودت، مطمئن باشی یه نفر دیگهام هست؛ میخام خوشحالش کنم، همیشه اینو میخام.
وقتی کنکور داشتم عقد برادرم نرفتم؛ نه بخاطر اینکه وقت نداشتم و نمیتونستم برم فقط میخواستم به خودم بگم اینه که برات مهمه ... اولویت تو اینه، همین. ما از یه زمانی بچه بودنو میذاریم کنار و خیلی جدی برای آینده تلاش میکنیم. نمیگم این الزاما خوبه اما اگه چیزی داریم که میخوایم بهش برسیم باید بچه بودنو کنار بذاریم و جدی باشیم: چون رقیبامون جدی هستن.
چیزای بزرگی یا زیادی از زندگی نمیخوام اما هر چی که میخوام احساس میکنم در دسترسم هست یعنی فقط باید تلاش کنم که بهش برسم.
پیری برای من زمانیه که دیگه نتونم پیاده خیابونا رو برای ساعتای طولانی بگردم.