نزدیک ده روز است هوای بیرون را لمس نکرده ام، از پشت پنجره های بخار گرفته باران دل انگیز این روزها را تماشا کرده ام. بد نیست، اخبار پشت در اتاق تلمبار شده اند و زندگی بنظر آرام می آید دلم می خواهد هرگز در اتاق را باز نکنم ...
عید امسال بود که دایی پس از سالها با بچه ها و نوه ها به دیدنمان آمدند برای همه ما غریبه اند چون وقتی پدر مرد آنها هم گم گور شدند و ما تنها شدیم خاطرات سخت آن زمان ها برایم روشن نیستند همه اش بچگی بوده. یک دختربچه همراهشان است که کاملا رویایی رفتار میکند انگار متعلق به سیاره ی دیگری است، جنب و جوشی تمام نشدنی دارد در همان مدت کوتاه کل خانه را بهم میریزد چادر برپا می کند و به دنبال بقیه می دود. من عاشق حرف زدنش هستم اسمش یادم نمانده اما رفتار پرشورش هنوز هم یادم است. چند وقت پیش بود که با خبر شدیم یک روز ناگهان بیهوش می شود و بعدتر باخبر شدیم که به دیابت مبتلا شده و حالا بعد گذشت شش سال از به دنیا آمدنش زندگی خیلی زود از او دختری بی رمق ساخته که دکترها از خطر ابتلایش به افسردگی می گویند.