میگفت که تا از خونه میزد بیرون شروع میکرد به سیگار کشیدن انگار می خواست از یه چیزی فرار کنه ولی نمی دونست از چی و وقتی نمیتونست، هر ثانیه شکست میخورد. بنظرم یه فکر بود داشت از یه فکر فرار میکرد انگار میخواست راحت باشه، سخت نگیره مثه خیلیا لودگی زندگیشو بچرخونه. بعضی موقع ها که اینطوری می شد میدیدم شبش تا دیر وقت بیدار بود با یکی شبیه خودش بحث میکرد و نمیتونست منظورشو بهش برسونه: اون هیچ وقت سخنران خوبی نبود. احساس میکنم من و اون خیلی شبیه همیم. راستش بنظرم اون باید سخت بگیره، نباید سعی کنه مثه بقیه بشه باید بیشتر به صداهای درونش توجه کنه.
این روزها اغلب احساس می کنم سرشار از زندگیم صبحِ زود بیدار میشوم و یک مسیر طولانی را راه میرم و به این فکر می کنم که می شود کسی آنقدر زندگی را دوست داشته باشد که بخواهد از دست آن خلاص شود و میبینم که خودم را مشغول میکنم به تماشای زیبایی های اطرافم و دنیا. میبینم که مجبور می شوم خیلی چیزا ها را نادیده بگیرم و بعضی وقتها هم به این فکر میکنم که آیا این شاد بودنهای زورکی ارزشش را دارد یا نه، من سرشار از زندگیم اما شاد نیستم، خوشحال نیستم.
دیروز هوا ابری بود و نم نم بارانی هم بارید کلاس "پایگاه داده" با اینکه یک روز تعطیل بود اما تشکیل شد و آخرین جلسه را هم گذراندیم و ده روز تا شروع پرژه وقت دارم. اواخر کلاس بود که وقتی از پنجره ی کلاس هوای بیرون را نگاه کردم یاد آن روز برفی افتادم که با برادرم رفتیم و برای مهر کوله پشتی خریدیم، دلم گرفت و شکست خوردم: نتوانستم نادیده بگیرم انگار فریادی از دورنم داشت منفجر میشد شانس آوردم که کلاس تمام شد و سریع بیرون آمدم و تا خانه پیاده رفتم آرام شدم، یادم رفت و دوباره پر شدم از زندگی. احساس کردم برای لحظه ای زندگی را درک کردم بعدش نشستم با حال خوب برای روزهای بعد از اتمام کارآموزیم برنامه ریختم هنوز راه های نرفته ی زیادی باقی مانده اند.
یه بخشی از کارآموزی بچه ها افتاد تو تابستان: ده روزش. گروه منم الان دیگه از ده روزش دو روزش مونده این دوره کلا همه چیه کارآموزیم خوب بود از هم گروهیام گرفته تا مربی کارآموزی جوونمون که خیلی چیزا یادمون داد دمش گرم. این مدت کم کم به فضای بیمارستان عادت کردم با سختیاش و حتی بعضی موقع ها محیطش یه جور خاصی برام خوب بود مثل ظهرها آخرای شیفت. همیشه اوضاع خوب نمیمونه مهمه که آماده باشیم.
+ حالا تو هی کیلو کیلو کتاب بخون وقتی روت هیچ تاثیری نداره چه فایده، چه فایده وقتی هنوز لنگ اینی که داشته های کم ارزش و دور از هویتت رو به با یه عکس به رخ بکشی.
+ فردا صبح قراره برم بلوار و کلش رو راه برم دوربینم میبرم شاید شد عکس قشنگیم گرفتم: اولین بار
+ "سن عقل، سن تسلیم شدن است"
+ بیا راحت تر از اینها قبول کنیم که ما خیلی وقت بود که شروع کرده بودیم به راه رفتن اما دنیا با ما راه نیامد.
+ بیمارستان فارابی مخصوص بیماران اعصاب و روانه چند وقت پیش متوجه شدم که روی یکی از بنرهای راهرو مردم و بیمارا با خودکار حرفایی رو نوشتن. یکی نوشته بود: "خدایا به جوونیش رحم کن" یکی نوشته بود: " پنجشنبه 94.6.26 S:K از خداوند فقط سلامتی را میخواهم" یکی دیگه نوشته بود: " خدایا اینا رو چرا آفریدی؟" و این خداست که مثل همیشه در یک سکوت تلخ گم خواهد شد!
خستم از دیدن لبخندای کسل وار و بی حال، از تحمل کردن این حجم زیاد آدما، از این تعاملای اجباری. دوست داشتم که میشد همه چیو پشت سر گذاشت یه روز خیلی دیری اینکارو میکنم.
دلم برای دوستان قدیمی وبلاگیم تنگ شده دوستایی که رفتن و فقط خاطرهاشون برا ما موند. آخ که چقدر دلم یه خورده از اون بیخیالیه میخواد اینکه هیچی نخوام و فقط زیبایی ها رو ببینم. تعادل بین دوتا جریان اصلی زندگیم برام سخت شده باید سعیمو بکنم باید بازخوردای مثبتشو ببینم اصن منفیارم مثبت ببینم خدا رو چی دیدی شاید قضیه،قضیه ی همون گل دقیقه ی نود باشه.
حس خوبی داشت قصر شیرین من فیلمو دوست داشتم و بنظرم خیلی از سیمرغا احمقانه رسید به شبی که ماه کامل شد. راستی از کارای خوب امسالم بیشتر رفتن به سینما بوده!
سلام. خبری نیست جز اینکه از سرخوشی های آغازی مسیر کاسته شده است از روزهای بخشیده شدن. یادم رفت به تو بگویم که حالم خوب است نمیدانم چرا، طبیعی تر بود که نباشد اما هست. یادم رفت برایت بگویم که به چه فکر می کنم: به اینکه همه ما می توانستیم قهرمان باشیم و آسودگی خاطری داشتیم به اندازه ی "محمد زارع"*. برایت نگفتم که روزی بالاخره دیر خواهد شد شاید در یکی از همین روزهای جوانی...
راستی حالت خودَت چطور است؟ نگو که خسته و آزرده ای یا که احساس میکنی از چشم دیگران مسخره بنظر می آیی و حتی گاهی نفرت انگیز، نگو که ناراحتت می کند، نگو که از چشم آنان به خودت نگاه میکنی.
* یکی از شرکت کنندگان برنامه عصر جدید که به فینال این برنامه رسید.