آخه تو چه میدونی یه موقع هایی با کفش بوکس میرفته مدرسه!
تو چه میدونی از صدبار خراب کردن و دوباره درست کردن
تو جه میدونی از هر لحظه مطمئن نبودن
از اینکه بارها فقط بخوای همه چیز تموم بشه
اَه چه حال و هوای تلخی، چه تجربه های تازه اما پررنجی، زندگی چه چیزها که برایمان رو نکرد. اما خبر خوب این است که هنوز زنده ایم و احمقانه امیدوار ... . احمقانه تر آنکه من گاهی سرشار از زندگی می شوم احساس میکنم راه را درست میروم و این خوشحالم میکند باعث می شود دوام بیاورم در هر لحظه اش!
چند وقتی هست که دوباره باشگاه میرم و خب مجبوری که با آشنا و ناآشنا در حد یه سلام خسته نباشی در ارتباط باشی و ممکنه بعد از چند وقت با این آدما دوست بشی. البته که من هیچ آشنایی اونجا ندارم. دیشب باشگاه خلوت بود بین ستها گوشه باشگاه نشسته بودم داشتم استراحت میکردم طول روزم برام خسته کننده بود:
راستی هدف زندگیت چیه؟
- فکر نکنم هدف زندگیم به تو ربطی داشته باشه
[بنظر میومد نمیدونه چی بگه و با تعجب گفت]: هدف زندگیت به من ربطی نداره؟!!
- با خودت فکر کن ببین ربط داره یا نه
فکر نمیکردم اینقدر بی ادب باشی!
- باشه من بی ادب
[با خنده ی مجبورواری گفت]: خدایی ریدم تو اون دانشگاهی که میری :)
- این الان تعریف (و تمجید) بود دیگه؟
آره آره
[- پس عن منم روش!]
فکر نکنم این آدمی که من دورا دور شناختم تا حالا درباره ی هدف زندگی خودش فکر کرده باشه یکم شبیه خودشون نباشی فکر میکنن از مریخ اومدی. آخه چه دلیلی داره من بخوام هدف زندگیمو برای تو بگم وقتی هیچ تاثیری توش نداری. حالا کل رفتارای تعجب آور من مثلا چی بود: آخر تمرین معمولا تو بوفه دو سه صفحه از کتاب "روز و شب یوسف" رو میخونم و با کسیم خیلی پیش نمیاد درباره ی موضوعی حرف بزنم یا صمیمی بشم همین.
پسری در دور ترین مدار خاورمیانه هر روز در زمینی شبیه به زمین فوتبال با برادر کوچکش تمرین می کند. هر شب که به خانه می رسند برادر بزرگتر بر روی فرش دراز می کشد و بر سقف ترک برداشته ی خانه، رویایی را حکاکی می کند. او روزی توپ جمع کن برنابئو خواهد شد و از آنجا پله به پله بالا می رود. چشمانش را میبندد و ساعت 5 عصر همان روز را به یاد می آورد: برادرش سانتر می کند و او با سر توپ را گل میکند در دروازه ای بدون چهارچوب و بدون دروازه بان. او گاهی واقعیت هایی را که به عقبَش می کشند میبیند اما انکارشان می کند. سالها بعد او خمیده می شود و در حالی که زیر چرخه های متوالی جامعه ای مریض دفن شده است، رویاهای آن زمان را نیز هنوز فراموش نکرده است. آن رویاها برایش در زمان جاری اند. هر روز ساعت 5 عصر که می شود چیزی در درونش عوض خواهد شد چیزی که می خواهد واقعیت را دوباره انکار کند بارها و بارها اما من دیدم که هیچگاه واقعیت منتظر او نماند و این واقعیت نابرابر و دردناک او بود که هر لحظه نزدیک تر می شد و در آخر از رویش گذشت.
شاید بهترین عبارت برای معرفی چهارمین سریال این باشه:
لذتهای خشونت بارِ نافرجام!
قسمت اول از فصل دومش بالای 2 میلیون نفر را پای تلویزیون نشانده و آمار دانلودهای غیر قانونی اش هم سر به فلک کشید. در آغاز داستان با دنیایی مواجه میشویم که در مورد آن هیچ اطلاعاتی نداریم و هرچه داستان به جلو میرود پاسخ برخی سوالات را در میابیم و سوالات اساسیتری برای ما ایجاد میشود. شاید برای برخی خشونت فیلم مفرط باشد اما ریزه کاری های فلسفی و معماهای آن حتما شما را جذب می کند.
در سریال فضایی به اسم پارک درست شده است که قرار است در آن به آدمها نشان دهند که اگر همه ی محدودیت های دنیای واقعی را نداشته باشیم، به چه موجودی تبدیل خواهیم شد. با دیدن سریال شما هم این سوال را از خود خواهید پرسید که واقعا چه کسی هستید؟
در حیاط خانه قدم میزدم وقتی صدای آدمها را میشنیدم دلم تنگ شد انگار همه ی حقیقت ها دروغ شدند و همه ی نقاب های دروغین کنار رفتند و من ماندم و آسمان. به آسمان که نگاه کردم با خودم گفتم چقدر تنها شده ام. میدانم همه ی اینها آغاز ساعتها کسل شدن و بی دلیل بودن خواهد بود کاش میتوانستم تنهایی را انتخاب نکنم، کاش خیلی وقتها مجبور نبودیم آن وقت شاید وقتی به آسمان نگاه می کردیم واقعا آبی بود.
احساس می کنم تنها چند قدم دیگر با آخر خط فاصله دارم
تا فرسودگی ای بی حد و حصر
تا از دست دادن تمام فرصتهایمان
تا دست کشیدن از آرزوهای کوچکی که در رگها جان میسپارند
باید تحمل کنیم، می دانم!
تنها چند قدم دیگر تا غرق شدن ...
و برای غرق شدن باید به سراغ آینده برویم اما من به غرق شدن در همه ی دلخوشیهای کم ارزشم می اندیشم و به تحمل برهوتی از لبخندِ صفرها وقتی که مسئله این صفرهای انبوه نبودند: مسئله جوانی بود که بادلیل انبار باروتش را با آب به آتش کشید.