بعد از امتحانای ترم ورداشتن زارت برامون کارآموزی گذاشتن. کاش فردا و پس فردا خیلی زود بگذره حوصله ی این حجم از دهن سرویسی رو ندارم!
بعد از امتحانای ترم ورداشتن زارت برامون کارآموزی گذاشتن. کاش فردا و پس فردا خیلی زود بگذره حوصله ی این حجم از دهن سرویسی رو ندارم!
بعد از تموم شدن امتحانا که حدس میزنم معدلم خوب بشه و یکم انگیزه هامم بیشتر. راستش اصلا انتظار این انگیزه رو نداشتم. بگذریم از غم نان، الان زمان تصمیم گرفتنه برای من بین دو تا راه که پیش روم هستش این روزا درگیر اینم که سختی کدومشون بیشتر میارزه بیشتر با کدومشون حالم بهتره. حتی نمیدونم نوشتن اینا درسته یا نه فقط میخوام بنویسم که برای همیشه برام بمونه دوست دارم سالای بعد بدونم الان حالم چطور بوده الان که قبلاها رو نگاه میکنم میبینم چقدر احمق بودم چقدر بی هویت: شاید لازم بوده همه ی این مسیرو طی کنم! الان که اینا رو مینویسم مهاجرت به یکی از کشورها از همیشه بهم نزدیک تره فقط باید تصمیم گرفت و سه چهار سال دیگه اینجا نبود همیشه ته ذهنم بهش فکر کرده بودم و بَه بَه و چَه چَه کردم ولی هر روز که بیشتر برام ممکن میشه انگار یه ترسی همزمان تو دلم از گور بلند میشه. اینجا میخوام برای خودم بنویسم که تصمیم گرفتم مسیر زندگیمو تو خیلی از زمینه ها عوض کنم و این سالهای بی ثباتو کنار بذارم سالهایی که به هر دری زدم گفتن نباید خودت باشی، اصن علاقه ات کیلو چند؟ الانم خودم نیستم حالم از نود درصد دوستای دانشگام بهم میخوره نمیدونین چقدر حال همدیگه براشون مهم نیست. میخوام بنویسم که حوالی این روزها بود که تصمیم گرفتم تلاشمو بکنم که از اینجا برم نمیدونم شاید اونجا حالم بهتر بود برام ارزششو داره.
این مدت عکاسی رو جدی تر دنبال میکنم بیشتر عکس میگیرم و بیشتر حالم خوب میشه!
دوستم ساعت دوازده شب زنگ زد که بپرسه کودک بیمار چند گرفتم. ببین این جماعت چقدر میترسن که نکنه ازشون جلو بزنیم!
دیگه حتی پیاده روی هم برام اون حس قبل رو نداره بعد از آبان انگار که شهر مرده
انگار همه جا یه سکوتِ مسموم پخش شده باشه
همه جا دلگیر بنظر میاد
مثل من که این روزا از همه چیز دلگیرم.
چطور میشه دلگیر نبود از صبح هایی که باتوم ها برای چهره های یخ زده ی شهر یه روز خوب دیگه رو آرزو میکنن و خورشیدی که هر روز صبح بیخود طلوع میکنه و سعی میکنه این مردمو هنوزم گرم نگه داره، امیدوار نگه داره.
هر وقت که از خودم با کسی حرف میزنم بعدش پشیمون میشم!
احساس میکنم هیچوقت نباید از خودمون بگیم
11 دی چهارشنبه: اون روز صبحش کارگاه ایمنی مددجو رفتم. دانشکده نسبتا شلوغ بود قرار بود برای روز پرستار جشنی گرفته بشه و منم مثل همیشه قصد نداشتم برم با اینکه یکی از همکلاسیام بخاطر اینکه مجری مراسم بود ازم خواسته بود برم و ازش عکس بگیرم واقعا حوصله ی اینجور جشنای مسخره رو ندارم اون روز این حس حتی بیشتر هم شده بود. بی توجه از هر چیزی که در اطراف می گذشت از دانشکده خارج شدم آهنگ "عقل و خرد" آلبوم جدید چاوشی رو پلی کردم: احساس مبهمی دارم "از خودت ناراضی باش" اما دوست دارم بدونم که من خیلی وقتا همه ی تلاشی که میتونم رو انجام دادم، دوست دارم بدونم که آخرش از خودم میبَرم، آخرش همه ی اونچیزی میشم که میخواستم. شاید از این سالهای کم ناامید باشم اما من آینده رو روشن میبینم. منتظر تاکسی وایسادم بعد از این خودخوری احساس بهتری دارم و کل این مسیر طولانی از مرکز شهر تا خونه رو با "بر سلطان" چاوشی سپری میکنم. وارد خونه میشم و مادرو میبینم حرکات احمق گونه ای انجام میدم که احساس کنه خوشحالم، شاید اون لحظه واقعا خوشحال بودم ... میام توی اتاق یکی دو ساعتی وقتم آزاده تا بعد از ظهری که بشینم یکم درس بخونم. لپ تاپ رو باز میکنم و با نوشته برادم رو به رو میشم چند لحظه گنگم آخه از این عادتا نداشت با داد و هوار مادرو در جریان میذارم واقعا جز غیرمنتظرترین لحظه های زندگی بود. آروم میگیرم و تلگرامو باز میکنم لعنت به این روز امروز چه خبره: استاد ادبیات بهم پیام داده و روز پرستارو تبریک گفته بهم. بهترین استادی که داشتم خیلی خاکی و دلنشین.
کاش همه ی لحظه ها برایم حس خیابان های دم صبح را داشتند، کاش می شد بیشتر از اینها دور شد از آدمی که به آن بدل شده ام ... کاش می شد سه قدم به تو نزدیک تر شد، کاش بین دکمه های پیراهنم گل قرمز رنگی را برایت پنهان کنم کاش امروز ابرها بیایند اما بارانی نبارد شبیه همه آن نگفتن ها و انتظار روزهایی که نمی آیند، کاش خوشبختی همان حس غریبی باشد که در روحت رفته رفته کهنه می شود خوشبختی ای که هیچوقت در زمان فراموش نخواهد شد تا که حس کنم دیگر خوشبختی در کار نخواهد بود ... کاش روزها و لحظه ها به امید نمی نشستم و رویاهایی که اینقدر در نظرم ملموس، محال شده اند.
کاش میتوانستم ماس ماسکی را در گوشهایم بگذارم
و فاصله ی دو شهر را با آلبوم "قمار باز" چاوشی پیاده طی کنم:
10 دی: و اینکه فقط ادمای کمی مفهمن که ارزشو نداره ...
بگذار واژه ها را،گاهی سکوت کافیست
حتی برای پرواز گاهی سقوط کافیست
بگذار آسمان را، ما با زمین عجینیم
کافیست آسمان را، روی زمین ببینیم
درگیر دیگرانیم با عشق یا تنفر
نه نفرت است،نه عشق،این برزخ نفس بر
با عدل پای در بند، تکلیف ما کدام است؟
گاهی کلید بخشش در دست انتقام است
از ما چه مانده جز من،وقتی که او بریده
تیغ است و دسته اش را بیش از عدو بریده
چقدر بیهوده گذشت امروز. تنها کار مفیدم خلاصه کردن ترجمه بهداشت روان بود و باشگاهی که یه ساعت دیگه میرم. یه ماهی هست کتابی که برای تولدم کادو گرفتمو نصفه نیمه ول کردم. احساس خوبی ندارم دلم تنگ شده برای هدفی از خودم داشتن برای گوش دادن به یه حس خوب.
بگذریم...
کار آموزی این ترمم تموم شد خیلی چیزا دیدم: ناراحت کننده، تلخ، شاد،اعصاب خورد کن ...