رفتیم سوپری یکم خوراکی خریدیم و هر کی پول خودشو حساب کرد پشمای فروشنده ریخته بود.
[خیلی حرف برای نوشتن دارم اما حوصله ام نمیاد ولی دوست دارم بیشتر بیام و بنویسم]
رفتیم سوپری یکم خوراکی خریدیم و هر کی پول خودشو حساب کرد پشمای فروشنده ریخته بود.
[خیلی حرف برای نوشتن دارم اما حوصله ام نمیاد ولی دوست دارم بیشتر بیام و بنویسم]
نمی دانم این دوراهی آخرش مرا خواهد کشت یا نه ...
خودم میدانم
دلت را دریا کن
در واژه و بیان نمی آید که چقدر من از آدمهای زبان بازی که فکر میکنن زرنگ هستن متنفرم. انگار همه میخوان فقط یه چیزی بهت بفروشن حالم بهم میخوره از این بیزنسی ها، از این بورسی ها. شبیه کفتارهایی که از سر و کول هم بالا میریم و این وسط فقط یک چیز برامون وجود داره.
سعید خانه یشان منتقل شده به نزدیک ما. امروز پیام داده بود و با خوشحالی میگفت بیا بیرون چرخی بزنیم. ساعتی را پیچاندم. اما نمیشد کامل بپیچانم چون منتظر بود کی امروز میتوانم با او بیرون بروم. اشتیاقش را درک نمی کنم. بالاخره میروم و منتظرش در روبه روی افق کوروش میمانم ساعت حدودا 7:45 عصر است بالاخره میرسد. لباس های باشگاهم را هم همراه خود دارم که اهرم فشاری را برای خلاص شدن داشته باشم: این تهوع خودم را هم نمی فهمم. مسیر را طی میکنیم از کوچه پس کوچه ها میگذریم و دارد خوش میگذرد، یعنی قبل از آمدنم داشتم اشتباه فکر میکردم؟ نکند دارم بازی میکنم؟! فکرم را منحرف میکنم نمیخواهم فکر کنم. به آدم برفی که رسیدیم ذرت مکزیکی خریدیم، دور میدان به طرز انگل واری شلوغ است تلاش ها را نکبت بار میبینم و وقتی قدم میزنم گاهی واقعا تهوع میگیرم. گرم حرف زدن شده ایم، نکند واقعا دارد خوش میگذرد ...
ساعت حوالی 9 شب شده است و نزدیک باشگاه از سعید جدا میشوم: دوباره همه چیز به حالت معمول خودش برمیگردد، سرم درد میکند احساس میکنم روزم خراب شده. سردردم باعث شد ورزش را نصفه تمام کنم. از باشگاه میزنم بیرون فقط میخواهم به خانه برسم شبهای قبل اینطور نبود دلم میخواست در خیابانهایی که رو به خلوتی می روند قدم بزنم ... تاریکی وارد شده حسش میکنم حالم بد است چطور میتوانستم خلاص شوم؟ به خانه که رسیدم مسکن خوردم گوشی ام را باز کردم، حرف زدن از رفتگرها و صدای جاروهایشان در دم صبح آرامم میکند، میخواهم فکر کنم ...
دارم رادیو گوش میدم
یار قدیمی. برنامه اش هم که طنزه نصفه شبی :))
گاهی به همه چیز شک میکنم. به همه داشته ها و نداشته هایم، به همه ی راه های رفته و نرفته ام، حتی به بودن یا نبودنم. از آینده میترسم کاش تا ابد در کنجِ همین چهارچوب درگیر شب باشم. از آن بیرون میترسم از اینکه جایی در ذهن های پریشان برایم باز شود، در حرف ها، در آن نگاه های از پشت شیشه. دارم در خودم می لولم، شاید مجبور باشم دیر یا زود از خودم بدم بیاد.
یک روز صدای محو تلویزیون را که در آن خانم "روانشناس موفقیت" مشغول کار بود شنیدم. در صدایش لبخندی همیشگی بود احساس کردم لبخندش لازمه ی چیزی است. همزمان که میلی مخفی به شنیدنش دارم، تلاش های دلگرم کننده ای برای نشنیدن صدایش میکنم:
«ببینید یک روز ما باید به این برسیم
که خوشبختی یک انتخابه،
به خودتون قول بدید که انتخاب کنید»
این را جدی تر گفت حتی تُن صدایش را هم کم کرد. لبخندش هم دیگر گم شده بود انگار که داشت مثل یک فرمانده دستور می داد. موفق بود، حرفش چند بار در گوشم پیچید. دوستانم را بخاطر می آورم و آن روزی را که بعد از امتحان ترم از دانشکده مسافت طولانی را در بازارها طی کردیم و گفتیم و خندیدیم و بدون ترس فلافل خوردیم. کسی بپای ما نبود و من شاهد بودم که وقتی می دیدیم عدالت زیر پایمان است قدم ها را محکم تر بر زمین می کوبیدیم و من دیدم که چشمهایمان حتی پشت شیشه هایی که سعی میکردند همه چیز را تاریک کنند، باز هم فقط رنگها را تشخیض میداد. کسی بپای ما نبود.
یادم هست که وقتی سه نفری از هم جدا شدیم باران شدیدی گرفت!
باران آنقدر شدید هست که همه چیز را با خود ببرد.
همه آن جنازه ها را ...
نه، کسی بپای ما نبود!
ناگهان آسمان رعد و برقی میزند،
شاید نمی داند من رعد و برق را دوست دارم.
کریم کمتر می خندد اما من فکر میکنم سعیش را می کند که به حرفها و شوخیِ بچه های دیگر گروه واکنش نشان دهد. اسم بقیه ی بچه های گروه را نتوانستم از حرفهایشان بفهمم اما آن یکی که از بقیه قد کوتاه تری دارد و موهایش را دم اسبی بسته است بیشتر شوخی میکند و تکه کلام کمدیکش هم استفاده ی بی جا از «عیب نیست» است. یکیشان که بنظرم خیلی راحت است آن یکی را که غیبش زده سرزنش می کند و کریم به حالت شنیده و نشنیده ای همچنان کارش را پی میگیرد. در نگاه کریم میلی به سکوت هست که قادر است فضا را تا کیلومترها آنطرف تر مه آلود کند. نوعی از شکنندگی را در خود دارد که احساس میکنم هنوز اسمی بر آن گذاشته نشده است. باید فکر کرد به این بازیِ گرمِ استعمارِ، این بردگی مدرن، این پاک کردن آرام آرام بخش های وجودیمان که گمان زنده بودن را برایمان تازه نگه می داشتند، این بازی باید آنقدر آرام باشد که متوجه فراموش کردن خودمان نباشیم.
شاید کریم معنای این شب باشد، معنای این بی رمق شدن دنیا.
با صدای خنده ی بچه ها از فکر بیرون می آیم: پسری که موهایش را دم اسبی بسته بود بعد از گذاشتن میز تلویزیون در ماشین باربری نفس زنان میگوید «در این چوبها سنگ کار گذاشته اند». این را به کریم می گوید. کریم چیزی نمی گوید. ادامه می دهد و به کریم میگوید که شرط میبندد که اگر این چوبها را بشکند میبینند که از سنگ است. با حالت سوالی میگوید «سر یک میلیارد و دویست و هشتاد میلیون شرط؟» کریم جواب میدهد که هشتاد میلیون آخرش را ندارد و میخواهد آن را کم کند. پسر دم اسبی می گوید «عیب نیست؟» و همه می زنند زیر خنده. ابرها کنار می روند و در حالی که ماه پر نورتر از همیشه شده است خاکستر چهارشنبه مشغول نشستن بر روی لبخندهای کریم می شود.
مینویسم خیلی زود: از همه اتفاقها و فکرهای جاری روزهایی که گذشت. چرا فکر میکنم نوشتنم چاره نیست باید بنویسم، نباید در کلمات دنبال چاره بود، اشتباه فکر میکنم!
جواب CT مادر امروز صبح کرونا مثبتو نشون میداد و ما الان خیلی نگرانیم و سعی میکنیم ازش مخفی نگهش داریم. بعدظهر قراره بریم تست PCR بگیریم کاش جوابش منفی باشه ...
+ مادر باید بستری بشه
+ جواب تست مثبت شد ولی لازم نبود مادر بستری بشه با اینکه چندتا دکتر گفتن اما دکتر صیاد گفت نیازی نیست. خدارشکر شرایط خوبه. ممنون از همه ی احوالپرسی هاتون.