جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

« غریب اگر نیست، غریب وار هست »

جوان خام!

روز جهانی کارگر
روز ملی آزادسازی خرمشهر
روز جهانی مبارزه با کار کودکان
روز جهانی نوجوان
۲۵ آبان و ...
بهونه‌های زیادی هست که آدم تو رو فراموش نکنه.

------------------------------------------
شروع در تاریخ 97.3.31
جذامیان دلم پیرند
و دست های تو اکسیرند
-------------------------------------------

(۴ نفر به صورت خاموش سایت را دنبال کرده‌اند)
* لطفا وبلاگ من را به صورت «خاموش» دنبال نکنید!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

داغ جوون دیده پرپر منم

مسلخ سروای تناور منم

باغ گل بی برو بی برگ من

غربت آهوی جوون مرگ من

ناجی باغ گل بی برگ کو

ضامن آهوی جوون مرگ کو

تا میری آتیش بکشی غماتو

پیرهن عثمون میکنن صداتو

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۱۱:۲۰

انتظار دارم اشتباهم، بخشیده شود. از طرف چه کسی؟ دقیق نمیدانم. حتی سخت میتوانم خودم، خودم را ببخشم. چند وقت پیش بحث پیش آمد که من را به این فکر انداخت که چقدر شده که با خدا حرفی نداشته ام، بیشتر با خودم حرف زده ام ... شاید باید فرصتش پیش بیاید و من میخواهم نادیده گرفته شوم نه برای یک بار، بلکه برای بیست سال و اندی. کمی از برنامه هایم جا مانده ام، دوبار کرختی را حس میکنم چرخه ای که همواره ادامه داشته و دوباره همه چیز باز هم به نقطه آغاز می رسد همان نقطه های پر امید، این اجبار به جنگیدن در طرف بازنده خسته ام می کند!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۵

دو روزی می شود که بالاخره شهر من اولین باران پاییزش را به خود می بیند. شهر من؟! ... دیروز ظهر هوا ابری بود با این حال باران نمی بارید صبح باران شدیدی باریده بود و بنظرم می آمد خیابانها با این شرایط دیدن دارند در آن لحظه چه چیزی می توانست باعث شود از خودم دریغ کنم؟ شاید مشغله برنامه های روزانه و هزار چیز دیگر ... اما من فکر بهتری دارم فلش کارت ها را برمیدارم، گوشیم را با خود نمیبرم، هودی ای که تازه خریده ام را میپوشم و آماده میشوم. در نزدیکی من ابرها روشن ترند اما در امتداد خیابان، ابرها تیره هستند انگار در فشرده ترین حالت ممکن قرار دارند. رعد و برق میزند و به وضوح می شود آنها را دید باران نم نم دوباره آغاز می شود در آدمها جنب و جوشی در جریان است هر کس می خواهد زودتر به لانه اش برسد. این فضا را واقعا دوست دارم نمیدانم چرا مرا به دوران مدرسه رفتنم برمیگرداند، دلم برای مدرسه تنگ شده و باور نمیکردم یک روز این حس را داشته باشم. 

ماشین ها چراغهایشان را روشن کرده اند، انعکاس همه اینها را دوست دارم در عکاسی سخت می شود این حس ها را منتقل کرد. در انتهای راه تقریبا لباسهایم خیس شده اند. زیر سایه بان سوپرمارکتی می ایستم باران واقعا شدید شده مغازه دارِ حدودا چهل ساله بیرون می آید و به من می گوید از این هوا لذت ببرم و خیس شدن زیر باران اشکالی ندارد ... طوری این را گفت انگار که وقتی در سن من بوده خیس شدن زیر باران را از خود دریغ کرده بود. من فقط به او لبخندی میزنم و کمی بعد مسیر برگشت را طی می کنم و به "شهر من" فکر میکنم به اینکه می توانست خیلی چیزها خوب باشد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۳

سه روز در هفته هوا که تاریک میشه میرم میدوم. دیشب حدود سه کیلومتری رو دوییدم با اینکه نسبت به روزای اول بهتر شدم اما هنوزم برام راحت نیست بعضی وقتا مجبور میشم وایسم و نفسی بکشم. خیلی وقت بود دلم میخواست اینکارو بکنم: دوییدن

و بالاخره انجامش دادم، چرا از خودم دریغ میکردم؟ نمیدونم، خیلی نمیتونم توضیح بدم و وقتی اولین بار رفتم و شروع کردم به دوییدن برای خودمم هیچ بهانه ای نداشتم، هیچ دلیلی نداشتم!

درسای دانشگاه خیلی شلوغ شده هر استادی یه ساز میزنه و خیلی هامون دیگه تقریبا گیج شدیم. مجازی بودن دانشگاه باعث شده تلگرامم خیلی شلوغ بشه و من چقدر از این بیزار بودم واقعا منتظر تموم شدن این ترمم که دیگه واحدای دانشگاه تموم شه. از دانشگاهمون خیلی خوشم نمیاد تو این مدت بهم حس دانشجو بودنو نداد بچه های خوب کم نداریم از اونا که بخوان درگیر کار بشن ولی اینجا خیلی وقتا تهش بن بسته. اکیپ پنج نفره ما هنوزم امیدواره حداقل اینطوری به هم وانمود میکنیم گرچه سه تا دختر گروهمون بعضی وقتا شروع میکنن غر زدن و میدونی بنظرم چیزای که میکن سیاه نمایی نیست، واقعیته ... آره اینجا واقعیت سیاهه. من پا گذاشتن روی همه چیزو بخاطر منفعت میبینم حتی تو همین بچه های گروه خودمون، برای همین دلخوش به دوستی هاشون نیستم. به پنج سال آینده فکر میکنم وقتی اینجا حتی نمیشه تصویر روشنی از فردا داشت. کاش خیلی چیزا خوب پیش بره احساس میکنم تحمل کردن هر روز داره سخت تر میشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۱:۰۸

نیاز به یه شانس نه چندان بزرگ دارم،

یعنی میشه وقتی مشخص شد 

همه چی اوکی باشه. فقط میتونم منتظر باشم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۱:۲۸

چند وقته که دیگه صبحا زود بیدار میشم البته خودم فکر میکنم خیلی وقته ... دو سه هفته ای هست که آخر هفته ها صبحا که زود بیدار میشم میرم پارک کوهستان بنظرم جای فوق العاده ای. پنج شنبه ها روز مناسب تریه چون خلوت تر و سکوت لذت بخشی جاریه مدتی رو میشنم به نگاه کردن کلاغا البته مطمئن نیستم کلاغ باشن هرچی هستن نوع راه رفتنشون برام جالبه. مدتی هم به آبایی که باز شدن تا چمن ها رو خیس کنن میگذره، و من به این فکر میکنم چرا اینقدر دیر این کارو شروع کردم، چرا اینقدر ساده از خودم دریغ میکنم؟ یه برنامه روتین برای خودم ریختم برای رسیدن به هدف هام، یکم شلوغ هست ولی گیجم نمیکنه. بجاش چند روزیم هست که فکر آینده دیگه خیلی منو نمیترسونه. خوشحال نیستم، ناامیدم نیستم. مگه همیشه باید اون لبخند رو صورتت باشه که نشون بده تو هنوزم چقدر امیدواری. همه تلاشمو میکنم. نمیخوام که دیده بشم اون گوشه موشه ها کارمو انجام میدم دنیا جای خوبی نیست میدونم، نمیشه لبخند زد میدونم ولی نمیشه یه جا وایساد و فقط تماشاگر بود باید یه کاری کرد بعضی وقتا لازمه که صورت مسئله رو پاک کرد بعضی وقتا باید که جغرافیا رو عوض کرد! ...

دیروز که داشتم راه میرفتم قیافه آدما چقدر خالی بود انگار هیچی تو پنج ساله آینده اشون نیست حتی تو فرداشونم هم قرار نیست باشه. دلم پُره داداش دلم خیلی پُره و تمرین امشبو باید سنگین تر کار کنم...

«هیچ قله ای آخرین قله نیست، رسیدن غم انگیز است»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۱:۵۲

دیدم که تالستوی اندوه را کفاره دانستن میدانست ... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۸

این دوتا از هم کلاسی من هستن که با هم دیگه خوب نیستن ولی زیر پست های اینستاگرامی هم دیگه اینچنین هستن: (احتمالا در مواقع منفعت توانایی کنار آمدن شکوفا خواهد شد)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۵۳

رفتم "شهر کتاب" تا کتابی که قرار بود سفارش بدن رو بگیرم اما برای دومین بار منو سرکار گذاشتن و چقدر اعصابمو خورد کرد این اتفاق. فردا بسته ی دیجی کالام میاد من بخاطر اینکه به "شهر کتاب" گفته بودم که میام و کتاب رو میخرم سفارش ندادم و اونا اینطوری رفتار میکنن. حال بهم زن تر از همه زمانی بود که بهم گفتن: مطمئنی اینجا زنگ زدی ....

با چه ذوقی رفتم که بالاخره بخرمش وقتی از کتاب فروشی اومدم بیرون فقط این فاصله ی بی نهایت بین آدما بود که به چشم میزد. چقدر اینجا برام غیر قابل تحمل شده، چقدر تهوع دارم از دیدن شما. تا کی قراره به خودم بگم: کاری از دستم برنمیاد، تا کی قراره این دروغ رو باور کنم. باید دنبال دروغ تازه ای باشم. وقتی برگشتم خونه ویس جلسه چندم از کلاس زبان را گوش دادم: شاید این همان دروغ تازه ام است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۱۲

باورش سخت است ولی باور کنید خیل زیادی از این جماعت وقتی وزنه ها را زمین میگذارند، همراهش مغز را هم زمین میگذارند!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۱۶