آدمهایی را می بینم در حال مرگ
سمت راست، حلق آویز، سن: نه سال
سمت چپ، دست و پا بسته به زنجیر آرزو
سمت راستیِ آن روزم مُرد، سمت چپیِ آن روزم اما .. هنوز در انتظار است
امروز اما روز دیگریست با جهت های جغرافیایی ای دیگر!
همه به ما میگویند عادت خواهیم کرد.
همه از ما میخواند که عادت کنیم.
مادر تارا 23 سال داشت اما چهره ای 35 ساله داشت. مادری با غیرت که هر روز با زندگی در جنگ است. دوازده سالگی ازدواج کرده و حالا روزها برای او چهار صبح آغاز می شود و مشغول پخت نان می شود و از این راه مخارج زندگی خود و دو بچه اش را به سختی تامین می کند. شوهرش؟ دو سال است معتاد شده خودش اینگونه میگوید: «تارا پدر دارد، اما انگار ندارد.»
در همه این مدت تارا ساکت است نگاه رو به پایینی دارد اما بالاخره می توانیم به سختی از او بخواهیم رنگ قاب عینکش را انتخاب کند. موهای تارا فرفری است من عاشقش شده ام مادرش می گوید تارا به او گفته می خواهد دکتر شود و برادرش پلیس. تا جایی که بتوانم مراقب تارا می مانم تا به چیزی که می خواهد برسد.
فکر میکنم تارا امروز از خوشحال ترین های زمین بود گرچه خیلی بروز نداد :)
* از همتون ممنونم بخاطر کمکی کردید.
* این هم عکس فاکتور عینک تارا که یک هفته دیگه آماده میشه:
پست های مرتبط:
رفقا، تارا به کمک ما نیاز داره
هزینه عینک تارا جمع شد، ممنون از همه شما رفقا
با دوستای هم دانشگاهیم به مرحله ای رسیدیم که هر لحظه انتظار داریم به هم دیگه دوست بودنمون رو ثابت کنیم کاش این روزا خیلی زود بگذرن و دیگه نبینمشون! این طرز از دوستی حال بهم زنه برام. اشتباه میکردم نباید خوشبین میبودم بهشون وقتی میدیدم جلوم پشت سر اونیکی دوستمون حرف میزدن، چطور با این آدم های پر توقع و غر زن سر میکردم و میکنم؟
قلبم گواهی می دهد که شادی های واقعی
به این سرزمین برمیگرند
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم.
- شاملو
چند شب پیش تو یه کانالی قرار شد آدما بیان و از بزرگ ترین عقده ی زندگی شون بگن و برای من خوندن این عقدها جالب بود، و همزمان به این فکر بودم که بزرگترین عقده های خودم چیه ... شاید تصمیم گرفتم و منم از عقده هام نوشتم. بنظرم کار جالبیه اگه دوست داشتین از بزرگترین عقده هاتون بنویسین برامون.
در ادامه پیشنهاد میکنم این رازها و عقده های قسمتی از جامعه امون رو بخونیم، جالبن!
نزدیک ده روز است هوای بیرون را لمس نکرده ام، از پشت پنجره های بخار گرفته باران دل انگیز این روزها را تماشا کرده ام. بد نیست، اخبار پشت در اتاق تلمبار شده اند و زندگی بنظر آرام می آید دلم می خواهد هرگز در اتاق را باز نکنم ...
عید امسال بود که دایی پس از سالها با بچه ها و نوه ها به دیدنمان آمدند برای همه ما غریبه اند چون وقتی پدر مرد آنها هم گم گور شدند و ما تنها شدیم خاطرات سخت آن زمان ها برایم روشن نیستند همه اش بچگی بوده. یک دختربچه همراهشان است که کاملا رویایی رفتار میکند انگار متعلق به سیاره ی دیگری است، جنب و جوشی تمام نشدنی دارد در همان مدت کوتاه کل خانه را بهم میریزد چادر برپا می کند و به دنبال بقیه می دود. من عاشق حرف زدنش هستم اسمش یادم نمانده اما رفتار پرشورش هنوز هم یادم است. چند وقت پیش بود که با خبر شدیم یک روز ناگهان بیهوش می شود و بعدتر باخبر شدیم که به دیابت مبتلا شده و حالا بعد گذشت شش سال از به دنیا آمدنش زندگی خیلی زود از او دختری بی رمق ساخته که دکترها از خطر ابتلایش به افسردگی می گویند.
دموی البوم جدید چاوشی منتشر شد و من کاملا هیجان زده ام، اگه بدونی چقدر نیاز داشتم:
هیچم نتوان گفتن
پیش رخ پنهانت
این عشق هیولایی
بلعیده زبانم را
بیحُسن در این زندان
قحطی زده چاهم را
بشنو شه بارانها
اندوه کلانم را
از گرگ ِبرادرها
خون شد دل کنعانم
از مصر ِزلیخا پرس
تعبیر جهانم را