دوام بیاورید
کار دانشجویی رفتنم یک حرکت اشتباه بود.
چطور میشود ادامه داد وقتی فکر میکنی همه ی چیزهای اطرافت اشتباه است؟ آدمهای اشتباه، کارهای اشتباه، زمانهای اشتباه. چطور میشود؟ سوال این روزهایم اینها هستند. نکند همه زندگیم را در تظاهر میگذرانم؟ تظاهر به مشتاق بودن. نکند خوابم و دارم تلاش میکنم بیدارم شوم؟ خسته ام و میخواهم بروم بیشتر از هر زمان دیگری. راه نجاتم را در رفتن دیده ام؛ دل کندن از این خانه و شهر ... احساس میکنم همه ی اشکهای این سالهایم خون شده و در رگهایم ریخته؛ همه سلولهایم با اشکهایم دوام آورده اند و زنده مانده اند؛ همه این سالها ... من به آنها مدیونم، به تک تک سلولهایم. دیشب اما اشکهایم خون نشدند. در همه سلولهایم غم را احساس کردم. هیچ چیز نمیبینم. نه نوری. نه گرمایی. همه چیز یخ زده ... فکر میکنم همه ما راه را اشتباه آمده ایم.
راه نجات طولانی است کاش طاقت بیاورم؛
ای باقی مانده ی امیدهایم، سلولهایم،
دوام بیاورید!