کنترل بیرونی
چند وقتی هست که دوباره باشگاه میرم و خب مجبوری که با آشنا و ناآشنا در حد یه سلام خسته نباشی در ارتباط باشی و ممکنه بعد از چند وقت با این آدما دوست بشی. البته که من هیچ آشنایی اونجا ندارم. دیشب باشگاه خلوت بود بین ستها گوشه باشگاه نشسته بودم داشتم استراحت میکردم طول روزم برام خسته کننده بود:
راستی هدف زندگیت چیه؟
- فکر نکنم هدف زندگیم به تو ربطی داشته باشه
[بنظر میومد نمیدونه چی بگه و با تعجب گفت]: هدف زندگیت به من ربطی نداره؟!!
- با خودت فکر کن ببین ربط داره یا نه
فکر نمیکردم اینقدر بی ادب باشی!
- باشه من بی ادب
[با خنده ی مجبورواری گفت]: خدایی ریدم تو اون دانشگاهی که میری :)
- این الان تعریف (و تمجید) بود دیگه؟
آره آره
[- پس عن منم روش!]
فکر نکنم این آدمی که من دورا دور شناختم تا حالا درباره ی هدف زندگی خودش فکر کرده باشه یکم شبیه خودشون نباشی فکر میکنن از مریخ اومدی. آخه چه دلیلی داره من بخوام هدف زندگیمو برای تو بگم وقتی هیچ تاثیری توش نداری. حالا کل رفتارای تعجب آور من مثلا چی بود: آخر تمرین معمولا تو بوفه دو سه صفحه از کتاب "روز و شب یوسف" رو میخونم و با کسیم خیلی پیش نمیاد درباره ی موضوعی حرف بزنم یا صمیمی بشم همین.
مردم جالبی هستیم. بیشتر از اینکه سرمون تو زندگی خودمون باشه سرمون تو ک...ن مردمه.