ببین میگه:
باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با توام...
ببین میگه:
باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با توام...
1. استخدامی تهرانم امروز خبر اومد که کسایی که ذخیره شدن اسامیشون رفته برای گزینش. این یعنی اینکه من قبول شدم و بزودی اگه اتفاق خاصی نیفته میرم تهران. نمیدونم خوشحال باشم یا بی تفاوت؛ نمیدونم چی در انتظارمه. بالاخره از این شهر راحت میشم و تنهایی مطلق. آماده ام براش؟ نمیدونم اما یاد میگیرم.
2. این مدت از بیمارستان بیرون اومدم و رفتم فوریت یعنی همون اورژانس 115 تمدید کردم. واقعا پشیمون شدم از کارم. اینم یه اشتباه دیگه بود اما خیلی تجربه ام رو بالا برد و میتونم بگم برای تهران رفتن آماده ام کرد چون من یه پایگاه بین جاده ای افتاده بودم. یه چیزیم فهمیدم که من به حرفه ام علاقه مند شدم؛ اینو نمیدونستم واقعا.
3. فوریت یه خوبی دیگه ام داشت که از قبل میدونستم و بخاطر این ترجیح دادم برم اونجا. توی فوریت شیفتا خیلی کم و وقت آزاد خیلی زیاده منم میتونستم راحت برای آزمونای استخدامی بعدی بخونم که با قبول شدنم این قضیه کنسله. نمیدونم شاید بشینم و برای ارشد آماده بشم. البته فعلا که باید احکام و اینا بخونم.
4. خیلی وقته نه کتاب خوندم و نه فیلم آنچنانی دیدم. شاید ذهنم یکم درگیره. مشکلای زندگیم کمتر بشه سعی میکنم این جنبه زندگیمو پر رنگ تر کنم.
5. "همونم، همون ..." جدیدا از شعرای امید روزبه بدم نمیاد.
6. چه پاییز و زمستون بی بخاری ...
* فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه. ممنون که هنوزم بعضیاتون اینجا هستین و میخونید :)
اینجا رو که نگاه میکنم
حس میکنم پیر شدم
دیگه جوون نیستم
با اینکه سی سالم نشده
رفتم آخرین پستم رو نگاه کردم ببینم تا کجا نوشتم. این مدت اتفاقای زیادی افتاد و البته فکر کنم بزرگترین اشتباه زندگیم!
خبر خوب اینه که آزمون تامین اجتماعی تهران قبول شدم و اگه مراحل مصاحبه و بعد گزینش رو طی کنم به تهران خواهم رفت. توی رابطه ام به بحث ها و مشکلات زیادی رسیدم که بعضی هاش هنوز حل نشده باقی مونده. هندل کردن اتفاقات فردی، خانواده ، کار ، رابطه ، آماده شدن برای مصاحبه ... همه اینا واقعا سخت بود و هست. و اما اون اشتباه بزرگ ...
طرح اجباری دوساله ام تموم شد و من به توصیه خواهرم و تصمیم خودم تمدید طرحم رو شهر خودم نزدم و رفتم یکی از شهرستانهای مجاور فقط برای اینکه دوتا شیفت در هفته داشتم. با اینکه بیمارستان شهر خودم خیلی هم اصرار کردن که تمدید کنم اما نکردم. چندین بار اومدم و رفتم که در این شهرستان تمدید طرحم رو درست کنم و بالاخره شد. و اولین شیفت هم رفتم و تمام مدت شوکه بودم از اشتباهی که کردم. بیمارستانی که حتی پنبه و دستکش نداشت. انگار که از دانشگاه تهران خودت انتقالی بگیری بیای دانشگاه آزاد یه شهرستان دور افتاده! فرصت تمدید مرکز قلب شهر خودم رو از دست دادم و الان که در پروسه مصاحبه آزمون تمدید هستم برای مرداد در فوریت پزشکی برای چند ماه محبورم شروع بکار کنم.
گاهی وقتا از دور که به ماجرام نگاه میکنم دلم برای آدم ها و جوانهای بدتر از خودم و خودم میسوزه. حسودیم میشه وقتی فوتبالهای اروپایی رو میبینم؛ خیلی وقته فوتبال ندیدم. خسته ام و حوصله حرف زدن ندارم و دلشکسته از اینکه زندگیم بنظر تکراری و کسل کننده میاد خیلی ها اینو بهم گفتن؛ همه اینو بهم گفتن و در لحظه اول غمگین میشم اما بعدش خودم رو قبول میکنم. فکر اینکه میتونم اون چیزی که میخای باشم یا نه، یا اصلا من اونجوری هستم که تو میخواستی. مود من همیشه اینطوری بوده: آروم و بی صدا زندگی کردن، فاقد بلندپروازی و ولع ...
"عزیز همزبان ...
تو در کدام کهکشان نشستهای؟"
قبول کردن اینی که هستم و بودم سخته. بعضی وقتا خیلی دلم میخواد مثل دیگران باشم: با دوستهای زیاد و لوده و لمپن؛ از اینهایی که تو خیابان به بقیه تیکه میندازن و قاه قاه میخندن. پایین اومدن در سطح غریزه های حیوانیم.
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. راستی کراس فیت هم رفتم خیلی مزخرف بود و ولش کردم ... کاش زودتر زندگیم از این بلاتکلیفی در بیاد. اینکه نمیدونم کجام. باید چیکار کنم خیلی رو مخه. اینکه حتی نمیدونی دو ماه دیگه چه شرایطی داری. یه شرایط پایدارتر از این میخام که بتونم روی زندگی خودم جدای از کارم تمرکز کنم.
با این شرایط احتمالی جنگ واقعا انتظار درس خوندن برای همه خاورمیانه ای ها انتظار بیخودیه خخخ
چرا کارت ورود به جلسه نمیاد؟!
خب اردیبهشت بجان خودم دیگه میرم کراس فیت D:
تمدید طرحم یه شهر دیگه میرم؛ فقط بخاطر شیفت کمتر :)
خب خب
فردا کلا آف شدم
یکم جا موندم که فردا و پس فردا باید برسم. فعلا همین
دوسِت دارم
ریاضی طبق برنامه پیش میریم آمار تموم شد و احتمال رو شروع کردم اما هنوزم کامپیوتر (اکسل) چند صفحه عقبم؛ اینه که میگه کار امروزو به فردا ننداز :(
«ادبیات-کامپیوتر-ریاضی- اطلاعات عمومی» رو با توجه به شیفت هام میرسم بخونم. درسهای «زبان، هوش و معارف» میمونه برای آزمون وزرات. دیگه وقت نداشتم اینا رو بخونم. و چون آزمون قبلی من عمومی خیلی نخوندم تصمیم گرفتم اینا رو شروع کنم که برای آزمون وزارت راحت تر سریع تر بشه دوباره خودندش یا حداقل با تست زدن کا رو جمع کرد. آزمون بعدی تهران میزنم. این آزمونم تهران زدم ولی خب خیلی شانسی ندارم؛ ظرفیتش کمه.
پ.ن: آمروز صب 7ام هست و آخرین روز تعطیلات من :(
پ.ن: چرا وقتی باهات حرف میزدم نفسم بند میومد؟
پ.ن: آدم بعد ماساژ باید یه حوله بپوشه همزمان که یه لیوان آب پرتقال دستشه از پله ها بره بالا و رو تخت به روتین پوستیش برسه و استراحت کنه نه مثه من تا خونه پیاده بره D:
امروز صبح رفتم ماساژ ^_^ ... بعد از چن ساعتی حس کردم خستگی پنهانی که حس میکردم از بدنم رفع شده. یکم گرون بود ولی ارزش داشت. بنظرم سالی دو سه بار میشه رفت. امروز فقط کامپیوتر داشتم (اکسل) که خوندم و تست های شبکه رو هم زدم. فردا مهمونای برادرم میان شب و من باید برسم ریاضی فصل دوم رو شروع کنم.
ریاضی آمار تموم شد و کامپیوتر امروز برای تموم کردن اکسل دو روز وقت دارم (5 و 6)
فصل آمار امروز آخرین روزه و دیروز تا یه جای خوبی رسوندمش وکامپیوتر بازم دو صفحه اش مونده. باید سعی کنم کامپیوتر هم برسونم.
پ.ن: پیج اینستاگرام رو راه انداختم که عکسای که میگیرم رو اونجا میذارم. نمیدونم چرا قبلا از نمایش دادن این چیزا خوشم نمیومد. هنوزم یه مقاومت درونی رو حس میکنم. ولی اگه فرض کنیم که من هنری دارم به اسم عکاسی، این هنر بدون دیده شدن چه ارزشی میتونه داشته باشه؟!
پ.ن: هنوزم ته ته همه فکرام موسیقی هست: خریدن گیتار، ساز زدن، آهنگسازی ... اما فعلا مجبورم برای کارم تلاش کنم که خیلیم وقت گیره :(
پ.ن: راستی ننوشته بودم که اولین سفر تنهاییمو اول بهمن ماه رفتم. شهر رامسر رو تقریبا کامل گشتم. چقدر خوبه سفر، دور بودن ...