ببین میگه:
باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با توام...
ببین میگه:
باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با توام...
جمعه اومدم تهران و حالا کم کم دارم با شرایط جدید آشنا میشم.
دوستای قدیمی تماس گرفتن و اینجا اونقدرام تنها نیستم؛ حداقل در ظاهر ...
وقتی از شهرمون رفتم واقعا گریه کردم
مادرمم گریه کرد.
مادرای نسل قدیم چقدر خوبن؛ عاشقتم مامان.
آدم بجز خانواده تو این دنیا هیچی نداره.
فردا اولین شیفتم هست. خیلی خوشحال شدم وقتی بهم گفتن افتادم بخش قلب؛ نمیدونم حس همیشه این بوده که توی کارم خوش شانسم. نمیدونم فردا باید برم ببینم چطوره. از چند نفر پرسیدم همه گفتن خوبه. خیلیا حتی نذاشتن چند روز خوشحال باشم از اینکه بالاخره یه کاری دارم؛ همه ناامیدم کردن و سعی کردن بهم بگن تهش هیچی نیست. باید قوی باشم و ادامه بدن. باید فکر ارشدم باشم و برنامه های روهوایی که دارم. اما خوشحالیم رو با کی میتونم تقسیم کنم؟ گریه ام میاد میدونم میشه و ادامه میدم. یه چیزی باید یادم باشه که جاه طلب نباشم. امروز سوار شدن بی آر تی و مترو رو یاد گرفتم. من باید به خودم افتخار کنم؛ همه زندگی رو پای خودم بودم، همه اش با تمام جزییاتش!
امیدوارم فردا روز خوبی باشه؛ من خودمو میشناسم یکم باید بگذره ...
برام دعا کنین عزیزانم!
کلاس شنا رو خواستم برم که هزینه اش رو بهم گفت 7.5 میلیون! به چند تا استخر در تهران زنگ زدن 3-4 تومن میگفتن. پس منم تصمیم گرفتم تهران آموزش شنا رو برم و این مدت خودم استخر برم و با فضاش بیشتر آشنا بشم. راستش بازم درسی نخوندم؛ سعی کردم از یه جایی شروع کنم اما باز هم نتونستم. ولی کتاب خوندن رو شروع کردم؛ "جوان خام" رو دارم ادامه اش میدم. فیلم هم دیدم. سریال "معاویه" رو دنبال کردم که بنظرم از نظر تکنیکی خوش ساخته. بعد از "معاویه" میخام پیکی بلایندرز رو شروع کنم. از ارشدم چه خبر؟ هیچی براش نخوندم! کسلم ... کاش میتونستم باشگاه برم. بعضی وقتا از رفتن به تهران و تجربه ی اون تنهاییه برام ترسناکه. ولی حسم مثبته؛ خیلی هم مثبته. خوبی ماجرا اینه که سعی میکنم با چشم باز موقیت جدید پیشرو رو درک کنم. اینجا چند تا از برنامه های 1404 ام رو لیست میکنم که ببینم:
> شنا یاد بگیرم
> ارشد رو بخونم
> ورزش کنم و وزنم رو کم کنم الان 85 کیلوگرم شدم!
سعی میکنم برسم به 78 کیلوگرم
> کتاب بخونم
> پولامو جمع کردم
> سینما و تئاتر برم
> (موسیقی)
* چند وقتی هست که سعی کردم ناهار رو جذف کنم و در روز دو وعده بخورم؛ خوبه. از امروز یک هفته شیفت نیستم که زورمو میزنم که کتابهای پرستاری هم بخونم.
* "تنها یک چیز به یاد دارم وقتی از شهرمان رفتیم آسمان آبیِ آبی بود"
میخام بنویسم که بهار با همه سختی ها دوباره میاد که به من تلنگر بزنه که بعد هر زمستونی، بهار میاد که ناامیدی جایی نداره. سال که گذشت سال اصلا خوبی برای من نبود. درسته که استخدامی قبول شدم یا از نظر مالی یکم بهتر شدم اما واقعا وقت های تلف شده ی زیادی داشتم، کارهای اشتباه زیادی کردم، نه کتابی خوندم و نه فیلمی دیدم. سالی که گذشت بدترین سال بعد از قبولی کنکورم بود. اما امید دارم امسال دوباره بتونم بهتر بشم. یکی از دلایل این اتفاقات این بود که در زمستون به من خبر دادن که استخدامی تهرانم اوکی شده و من دیگه تقریبا دست از هر کاری کشیدم چون مشخص نبود و هنوزم نیست که کی من باید چمدونم رو ببندم و به تهران برم.
امسال رو با یاد گرفتن شنا میتخام شروع کنم. راستش اضافه وزنم از دستم در رفته؛ سعی میکنم کمتر بخورم اما خب اونقدرا موفق نبودم و بدی ماجرا اینه که تا آخر فروردین هم خبری از باشگاه نخواهد بود. فوریت ها حجم کارش کمه و منم تحرکم کم شده وقتی بیمارستان بودم همش در حال دوییدن بودم و واقعا این منو سرزنده میکرد. البته از شما چه پنهون که یکم تنبل هم شدم. نمیدونم شایدم کسل شدم. گفته بودم برای ارشد ثبت نام کرده ام اما تقریبا هیچی براش نخوندم. درسته از اولم قصد نداشتم و امیدی هم نبود که قبول بشم اما این حجم از بی مسئولیتی هم قراری نبود که با خودم گذاشته باشم. هر بار برنامه میریختم اما نمیتونستم عمل کنم و همه چی کاملا به بطالت گذشت. راستش از دست خودم ناراختم. اگه نتونم این روند رو درست کنم واقعا معلوم نیست به چه زندگی بی رنگ و سیاهی ختم میشم. امروز برای اولین بار در زندگیم به استخر میرم در حالی که از اون فضا یکم خجالت میکشم وقتی برگردم فارغ از اینکه کی به تهران میرم برنامه ی فروردینم رو مینویسم؛ برنامه ای که داخلش کلاس شنا هست، خوندن برای ارشد هست، کتاب خوندن هست و فیلم دیدن ....
1. استخدامی تهرانم امروز خبر اومد که کسایی که ذخیره شدن اسامیشون رفته برای گزینش. این یعنی اینکه من قبول شدم و بزودی اگه اتفاق خاصی نیفته میرم تهران. نمیدونم خوشحال باشم یا بی تفاوت؛ نمیدونم چی در انتظارمه. بالاخره از این شهر راحت میشم و تنهایی مطلق. آماده ام براش؟ نمیدونم اما یاد میگیرم.
2. این مدت از بیمارستان بیرون اومدم و رفتم فوریت یعنی همون اورژانس 115 تمدید کردم. واقعا پشیمون شدم از کارم. اینم یه اشتباه دیگه بود اما خیلی تجربه ام رو بالا برد و میتونم بگم برای تهران رفتن آماده ام کرد چون من یه پایگاه بین جاده ای افتاده بودم. یه چیزیم فهمیدم که من به حرفه ام علاقه مند شدم؛ اینو نمیدونستم واقعا.
3. فوریت یه خوبی دیگه ام داشت که از قبل میدونستم و بخاطر این ترجیح دادم برم اونجا. توی فوریت شیفتا خیلی کم و وقت آزاد خیلی زیاده منم میتونستم راحت برای آزمونای استخدامی بعدی بخونم که با قبول شدنم این قضیه کنسله. نمیدونم شاید بشینم و برای ارشد آماده بشم. البته فعلا که باید احکام و اینا بخونم.
4. خیلی وقته نه کتاب خوندم و نه فیلم آنچنانی دیدم. شاید ذهنم یکم درگیره. مشکلای زندگیم کمتر بشه سعی میکنم این جنبه زندگیمو پر رنگ تر کنم.
5. "همونم، همون ..." جدیدا از شعرای امید روزبه بدم نمیاد.
6. چه پاییز و زمستون بی بخاری ...
* فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه. ممنون که هنوزم بعضیاتون اینجا هستین و میخونید :)
اینجا رو که نگاه میکنم
حس میکنم پیر شدم
دیگه جوون نیستم
با اینکه سی سالم نشده
رفتم آخرین پستم رو نگاه کردم ببینم تا کجا نوشتم. این مدت اتفاقای زیادی افتاد و البته فکر کنم بزرگترین اشتباه زندگیم!
خبر خوب اینه که آزمون تامین اجتماعی تهران قبول شدم و اگه مراحل مصاحبه و بعد گزینش رو طی کنم به تهران خواهم رفت. توی رابطه ام به بحث ها و مشکلات زیادی رسیدم که بعضی هاش هنوز حل نشده باقی مونده. هندل کردن اتفاقات فردی، خانواده ، کار ، رابطه ، آماده شدن برای مصاحبه ... همه اینا واقعا سخت بود و هست. و اما اون اشتباه بزرگ ...
طرح اجباری دوساله ام تموم شد و من به توصیه خواهرم و تصمیم خودم تمدید طرحم رو شهر خودم نزدم و رفتم یکی از شهرستانهای مجاور فقط برای اینکه دوتا شیفت در هفته داشتم. با اینکه بیمارستان شهر خودم خیلی هم اصرار کردن که تمدید کنم اما نکردم. چندین بار اومدم و رفتم که در این شهرستان تمدید طرحم رو درست کنم و بالاخره شد. و اولین شیفت هم رفتم و تمام مدت شوکه بودم از اشتباهی که کردم. بیمارستانی که حتی پنبه و دستکش نداشت. انگار که از دانشگاه تهران خودت انتقالی بگیری بیای دانشگاه آزاد یه شهرستان دور افتاده! فرصت تمدید مرکز قلب شهر خودم رو از دست دادم و الان که در پروسه مصاحبه آزمون تمدید هستم برای مرداد در فوریت پزشکی برای چند ماه محبورم شروع بکار کنم.
گاهی وقتا از دور که به ماجرام نگاه میکنم دلم برای آدم ها و جوانهای بدتر از خودم و خودم میسوزه. حسودیم میشه وقتی فوتبالهای اروپایی رو میبینم؛ خیلی وقته فوتبال ندیدم. خسته ام و حوصله حرف زدن ندارم و دلشکسته از اینکه زندگیم بنظر تکراری و کسل کننده میاد خیلی ها اینو بهم گفتن؛ همه اینو بهم گفتن و در لحظه اول غمگین میشم اما بعدش خودم رو قبول میکنم. فکر اینکه میتونم اون چیزی که میخای باشم یا نه، یا اصلا من اونجوری هستم که تو میخواستی. مود من همیشه اینطوری بوده: آروم و بی صدا زندگی کردن، فاقد بلندپروازی و ولع ...
"عزیز همزبان ...
تو در کدام کهکشان نشستهای؟"
قبول کردن اینی که هستم و بودم سخته. بعضی وقتا خیلی دلم میخواد مثل دیگران باشم: با دوستهای زیاد و لوده و لمپن؛ از اینهایی که تو خیابان به بقیه تیکه میندازن و قاه قاه میخندن. پایین اومدن در سطح غریزه های حیوانیم.
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. راستی کراس فیت هم رفتم خیلی مزخرف بود و ولش کردم ... کاش زودتر زندگیم از این بلاتکلیفی در بیاد. اینکه نمیدونم کجام. باید چیکار کنم خیلی رو مخه. اینکه حتی نمیدونی دو ماه دیگه چه شرایطی داری. یه شرایط پایدارتر از این میخام که بتونم روی زندگی خودم جدای از کارم تمرکز کنم.
با این شرایط احتمالی جنگ واقعا انتظار درس خوندن برای همه خاورمیانه ای ها انتظار بیخودیه خخخ
چرا کارت ورود به جلسه نمیاد؟!
خب اردیبهشت بجان خودم دیگه میرم کراس فیت D:
تمدید طرحم یه شهر دیگه میرم؛ فقط بخاطر شیفت کمتر :)
خب خب
فردا کلا آف شدم
یکم جا موندم که فردا و پس فردا باید برسم. فعلا همین
دوسِت دارم