ببین میگه:
باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با توام...
ببین میگه:
باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با توام...
هم اتاقیم میگه:
همه چی کهنه میشه چیزی که الان خوشت میاد ممکنه چند سال دیگه احساست نسبت بهش دگرگون بشه. مهدی داره از پیش ما میره، فوآد هم وقتی جنگ شد رفت. من موندم و یه مهدی دیگه. خوابگاه خیلی خلوت شده. بعد از جنگ همه چی رنگ مرگ گرفته؛ نمیدونم چطور بگم انگار حال هیشکی خوب نیست. زندگی خوابگاهی تجربه ی خوبیه دلم میخاد بیشتر بمونم ولی یکم کرایه اش زیاده؛ آخه این خوابگاهی که هستم خوب و مرتبه و آدماشم خوبن. اجازه بدین به ترتیب بنویسم که چه بلاهایی سرم اومد!
من از اردیبهشت کارمو تهران شروع کردم توی یکی از بیمارستانهای شلوغ اینجا که الان دیگه اونقدان شلوغ نیست. و کم کارترین بخش اینجا افتادم و از این بابت شانس آوردم همه چی خوب پیش رفتداشتم درباره ارشد سرچ میکردم و شروع کرده بودم خوندن. داشت زندگیم یه روالی میگرفت که یه شب حدودای ساعت 3 شب من و فوآد باصداهای انفجار از خواب بلند شدیم. من اولش فکر کردم صدای آتشبازی باشه آخه غدیر نزدیک بود. هر دومون تلگرام و چک کردیم و خبرای حمله رو دیدیم. نمیدونستیم چیکار کنیم. خوابگاه موندیم و فقط اخبار رو با ترس دنبال کردیم. صبحش رفتیم سر کار و دوباره که شب برگشتیم. حس اونشب شبیه قسمت سوم فصل آخر سریال گات (شب طولانی) بود همه منتظر یه اتفاق بودیم شد که صداهای پدافند و انفجار از اول شب شروع شد. واقعا ترسناک بود. فوآد وسیله هاشو جمع کرد و منو مهدی هم باهاش رفتیم توی مترو. تا ساعت 10 شب موندیم اونجا و دوباره برگشتیم خوابگاه و از صداهای پدافند نمیشد خوابید و آروم بود. همه جای تهران خلوت بود همه شب که میشد میرفتن توی خونه هاشون خیلیاها هم که از تهران رفتته بودن. تهران همیشه زنده حالا مرده بود و تاریکی این مرگ رو زننده تر میکرد. من تصمیم گرفتم بیمارستان بخوابم. چند روزی بیمارستان موندم و حمله ها کماکان ادامه داشت. حس غریبی بود هر لحظه ممکن بود بمیری! یه شب مامانم زنگ زد گفت باید برگردی شهر خودمون و خیلی نگران بود؛ وسطای جنگ بود و زمزمه ی وسط اومدن آمریکا هم توی مردم پیچیده بود. منم صبح زود کارمو ول کردم و برگشتم شهرمون؛ فقط برای اینکه مامانم از نگرانی در بیاد. 4-5 روزی شهرمون موندم و بیمارستان هم تهدید به اخراج کرد. منم تصمیم گرفتم برگردم! فکر کنم 31 خرداد برگشتم تهران. به خانوائه گفتم بیمارستان میخابم؛ اما میمودم خوابگاه. محیط بیمارستان خسته ام میکرد و از طرفی این ایده هم بود که خوابگاه ما جای نیست که بخاد آسیب ببینه. کم کم عادت کرده بودیم شبا با صداهای پدافند و انفجار بگذره اما همیشه ترس داشت. یه روز برای اولین بار ظهر حمله شد و نقطه های نزدیک ما هم زده شد؛ فوآد همون ظهر برای همیشه رفت و من هم پول زیادی به یک موتوری دادم و تا بیمارستان فرار کردم توی مسیر صداهای انفجارها رو میشنیدم که بنظر خیلی نزدیک بود؛ شبیه فیلمای اکشنی شده بود که قبلا میدیدم!
شب آخر قبل آتش بس من تنها خوابگاه بودم و دوست همشهریم هم طبقه بالا بود. عجب شبی بود عجب شبی بود!
از گوشه و کنار تمام طول شب صدای پدافند و انجار میومد. من و رفیق همشهریم پیامک میدادیم و نمیدونستیم چیکار کنیم؛ فرار کنیم مترو؟ همونجا موندیم و صبح خبرای آتش بس اومده بود؛ بالاخره یه نفس راحت ...
جنگ 12 روزه تموم شد و من زنده موندم اما شبا هنوزم شهر مرده و بی روح بود؛ هنوزم یه جوریه نمیدونم چجوری ولی خوب نیست انگار همه منتظر یه اتفاق بدترن. من کلا برنامه هام رفت روی هوا ... همه روزا به بطالت گذشت ختی بدتر از بطالت ... هفته پیش برادر بزرگتر توی خونه اش، توی تنهایی و تاریکی و سکوت از دنیا رفت. هر چند برای ما برادر خوبی نبود اما به هر حال از ما بود و از همه بدتر پسرش که داستانش حالا دیگه غصه دار شده ... سردرگمم، نمیدونم چی میخام. تنهایی؟ عشق؟ سفر؟ تحصیل؟ ... نمیدونم. یه لجظه همه چی میخام لحظه ای دیگه هیچی و دلم میخاد برم سمت تباهی خالص؛ تیره ی تیره ... میخام سعی کنم خودمو جمع کن؛ اما بازم نمیدونم چطوری ... یعنی باید دست رو دست بذارم "زمان" همه چیزو درست کنه؟ نه ... باید یه کاری کنم.
تمام
17 تیر 1404 شب
نمیدونم از کجا شروع کنم ...
از دوری، از دلتنگی، از بزرگ شدن، از گریه و بغض هام یا که از امیدهام و سرزدگی های گاه و بیگاه
من یه بچه ام . یه بچه ام وسط یه شهر بزرگ. حالم یه چیزی بین خوب و بده. معلوم نیست چیطورم؛ گاهی پر سرزندگی مثل دیدن سگی که جلوی یه موتوری نشسته بود و میخندید و من با صاحبش چن دیقه ای حرف زدم، گاهی هم سیاه سیاه مثل بعضی زمانهای که بیمارستانم. میدونم درست میشه همه چی ولی میدونی یه حس غریبیه وقتی توی خیابان راه میرم و به قیافه ی آدما نگا میکنم اولین فکری که میاد توی ذهنم اینه که این الان برمیگرده خونه اشون. مفهوم خونه برام خیلی پر رنگ شده؛ اینکه کسی منتظرت باشه ... کسی منو دوست نداره و منم کسی رو دوست ندارم. بعضی وقتها آدم خوبی بودن ساده لوحی بنظر میاد؛ این ساده لوحی آزارم میده گاهی وقتا بقیه رو هم.
حدودا داره میشه دو ماه که اومدم تهران و مهمترین احساسم پیگیری مفهوم Home بوده. از اینا که بگذریم برای ارشد شروع کردم به خوندن و خوشبختانه طبق برنامه پیش رفتم و یه روزهایی هم جلوتر رفتم. امیدواریم اینه که ارشد دانشگاه های تهران قبول بشم. تلاشم رو میکنم. باشگاهم نرفتم چونکه این ماه خیلی حقوق کمتر بهم دادن امیدوارم ماه بعد بهتر بگیرم که بتونم باشگاه هم برم؛ برنامه ورزشی رو هم گرفتم. اینم بگم که ممکنه خواهرم بیاد تهران، اگه بیاد بهتر میشه یکم از تنهایی در میام و میتونیم خونه بگیریم.
راحت گریه میکنم و از این بابت ناراحت نیستم.
از دست خودم ناراختم. بی برنامه دارم پیش میرم. انگار هیچ چیزی بجز امروز نیست.
پولامو بیهوده خرج میکنم.
الان که دارم از پانسیون این پست رو مینویسم فقط هاپو جلوم نشسته. اینجا خوبه ولی تا وقتی که خونه داشته باشی. نمیدونم چیکار میکنم، نمیدونم چیکار کردم فقط میدونم حسرت هام روز به روز داره بیشتر میشه. میخام هاپو رو بغل کنم طوری که انگار از تموم دنیا فقط این عروسک سهم منه.
شرایط کاریم خوبه هااا همه چی نسبتا خوبه ها ولی یه قیمت تاریک دارم درونم که دوس دارم ولم کنه
بعضی وقتا احساس میکنم دیگه اون آدم خوب قدیمی نیستم یا حداقل دارم ازش دور میشم
+آهنگ زندان بان چاوشی چقد قشنگ بود
+بیا یه قول بدیم و پاش بمونیم. قول بدیم روند رو کنترل کنیم و بعد برگردیم به سمت اون آدم خوب قدیم؛ چه حس خوبی داره حتی فکر کردن بهش :)
امروز روز خوبی نبود؛
اولش خوب شروع نشد بعدش خوب بود.
همخونه شدن سخته برای منی که خیلی اجتماعی نبودم؛ نمیدونم !
باورتون میشه از بس الکی خندیدم وقتای که تنها میشم گریه ام میگیره؟!
تازه داره اون روی سکه نشون داده میشه. ولی خیلی از این مشکلا اگه میتونستم خونه بگیرم برطرف میشد. ولی خب همه جز به جز زندگی با خودمه؛ بعضی وقتا آزارم میده. بذار یه خاطره از سفرم به شیراز بگم. یه شب توی هتل دل پیچه شدید گرفتم طوری که رو زمین ولی میشدم. هتل برام یه آژانس گرفت که منو برسونه. یه آقا 50 ساله راننده بود که همراهم اومد تا توی درمانگاه؛ مرز کارتم رو بهش دادم رفت داروهامو خرید و بالای سرم وایساد تا خوب شم. این آرا دیگه بهم میگفت "بهنام بهتر شدی؟!" / "بهنام خوبی" از بدترین لحظه هایی بود که دوست داشتم "پدر" میداشتم. یکی که بتونم روش حساب کنم. چیز زیادی بود؟
یه بخشی افتادم که وقتی رفتیم تو گفتن دعای خیر کی پشت سرتون بوده که این بخش بیمارستان افتادین **
خدایا شکرت ... همه چی روز اول کار خوب بود :))
جمعه اومدم تهران و حالا کم کم دارم با شرایط جدید آشنا میشم.
دوستای قدیمی تماس گرفتن و اینجا اونقدرام تنها نیستم؛ حداقل در ظاهر ...
وقتی از شهرمون رفتم واقعا گریه کردم
مادرمم گریه کرد.
مادرای نسل قدیم چقدر خوبن؛ عاشقتم مامان.
آدم بجز خانواده تو این دنیا هیچی نداره.
فردا اولین شیفتم هست. خیلی خوشحال شدم وقتی بهم گفتن افتادم بخش قلب؛ نمیدونم حس همیشه این بوده که توی کارم خوش شانسم. نمیدونم فردا باید برم ببینم چطوره. از چند نفر پرسیدم همه گفتن خوبه. خیلیا حتی نذاشتن چند روز خوشحال باشم از اینکه بالاخره یه کاری دارم؛ همه ناامیدم کردن و سعی کردن بهم بگن تهش هیچی نیست. باید قوی باشم و ادامه بدن. باید فکر ارشدم باشم و برنامه های روهوایی که دارم. اما خوشحالیم رو با کی میتونم تقسیم کنم؟ گریه ام میاد میدونم میشه و ادامه میدم. یه چیزی باید یادم باشه که جاه طلب نباشم. امروز سوار شدن بی آر تی و مترو رو یاد گرفتم. من باید به خودم افتخار کنم؛ همه زندگی رو پای خودم بودم، همه اش با تمام جزییاتش!
امیدوارم فردا روز خوبی باشه؛ من خودمو میشناسم یکم باید بگذره ...
برام دعا کنین عزیزانم!
کلاس شنا رو خواستم برم که هزینه اش رو بهم گفت 7.5 میلیون! به چند تا استخر در تهران زنگ زدن 3-4 تومن میگفتن. پس منم تصمیم گرفتم تهران آموزش شنا رو برم و این مدت خودم استخر برم و با فضاش بیشتر آشنا بشم. راستش بازم درسی نخوندم؛ سعی کردم از یه جایی شروع کنم اما باز هم نتونستم. ولی کتاب خوندن رو شروع کردم؛ "جوان خام" رو دارم ادامه اش میدم. فیلم هم دیدم. سریال "معاویه" رو دنبال کردم که بنظرم از نظر تکنیکی خوش ساخته. بعد از "معاویه" میخام پیکی بلایندرز رو شروع کنم. از ارشدم چه خبر؟ هیچی براش نخوندم! کسلم ... کاش میتونستم باشگاه برم. بعضی وقتا از رفتن به تهران و تجربه ی اون تنهاییه برام ترسناکه. ولی حسم مثبته؛ خیلی هم مثبته. خوبی ماجرا اینه که سعی میکنم با چشم باز موقیت جدید پیشرو رو درک کنم. اینجا چند تا از برنامه های 1404 ام رو لیست میکنم که ببینم:
> شنا یاد بگیرم
> ارشد رو بخونم
> ورزش کنم و وزنم رو کم کنم الان 85 کیلوگرم شدم!
سعی میکنم برسم به 78 کیلوگرم
> کتاب بخونم
> پولامو جمع کردم
> سینما و تئاتر برم
> (موسیقی)
* چند وقتی هست که سعی کردم ناهار رو جذف کنم و در روز دو وعده بخورم؛ خوبه. از امروز یک هفته شیفت نیستم که زورمو میزنم که کتابهای پرستاری هم بخونم.
* "تنها یک چیز به یاد دارم وقتی از شهرمان رفتیم آسمان آبیِ آبی بود"
میخام بنویسم که بهار با همه سختی ها دوباره میاد که به من تلنگر بزنه که بعد هر زمستونی، بهار میاد که ناامیدی جایی نداره. سال که گذشت سال اصلا خوبی برای من نبود. درسته که استخدامی قبول شدم یا از نظر مالی یکم بهتر شدم اما واقعا وقت های تلف شده ی زیادی داشتم، کارهای اشتباه زیادی کردم، نه کتابی خوندم و نه فیلمی دیدم. سالی که گذشت بدترین سال بعد از قبولی کنکورم بود. اما امید دارم امسال دوباره بتونم بهتر بشم. یکی از دلایل این اتفاقات این بود که در زمستون به من خبر دادن که استخدامی تهرانم اوکی شده و من دیگه تقریبا دست از هر کاری کشیدم چون مشخص نبود و هنوزم نیست که کی من باید چمدونم رو ببندم و به تهران برم.
امسال رو با یاد گرفتن شنا میتخام شروع کنم. راستش اضافه وزنم از دستم در رفته؛ سعی میکنم کمتر بخورم اما خب اونقدرا موفق نبودم و بدی ماجرا اینه که تا آخر فروردین هم خبری از باشگاه نخواهد بود. فوریت ها حجم کارش کمه و منم تحرکم کم شده وقتی بیمارستان بودم همش در حال دوییدن بودم و واقعا این منو سرزنده میکرد. البته از شما چه پنهون که یکم تنبل هم شدم. نمیدونم شایدم کسل شدم. گفته بودم برای ارشد ثبت نام کرده ام اما تقریبا هیچی براش نخوندم. درسته از اولم قصد نداشتم و امیدی هم نبود که قبول بشم اما این حجم از بی مسئولیتی هم قراری نبود که با خودم گذاشته باشم. هر بار برنامه میریختم اما نمیتونستم عمل کنم و همه چی کاملا به بطالت گذشت. راستش از دست خودم ناراختم. اگه نتونم این روند رو درست کنم واقعا معلوم نیست به چه زندگی بی رنگ و سیاهی ختم میشم. امروز برای اولین بار در زندگیم به استخر میرم در حالی که از اون فضا یکم خجالت میکشم وقتی برگردم فارغ از اینکه کی به تهران میرم برنامه ی فروردینم رو مینویسم؛ برنامه ای که داخلش کلاس شنا هست، خوندن برای ارشد هست، کتاب خوندن هست و فیلم دیدن ....
1. استخدامی تهرانم امروز خبر اومد که کسایی که ذخیره شدن اسامیشون رفته برای گزینش. این یعنی اینکه من قبول شدم و بزودی اگه اتفاق خاصی نیفته میرم تهران. نمیدونم خوشحال باشم یا بی تفاوت؛ نمیدونم چی در انتظارمه. بالاخره از این شهر راحت میشم و تنهایی مطلق. آماده ام براش؟ نمیدونم اما یاد میگیرم.
2. این مدت از بیمارستان بیرون اومدم و رفتم فوریت یعنی همون اورژانس 115 تمدید کردم. واقعا پشیمون شدم از کارم. اینم یه اشتباه دیگه بود اما خیلی تجربه ام رو بالا برد و میتونم بگم برای تهران رفتن آماده ام کرد چون من یه پایگاه بین جاده ای افتاده بودم. یه چیزیم فهمیدم که من به حرفه ام علاقه مند شدم؛ اینو نمیدونستم واقعا.
3. فوریت یه خوبی دیگه ام داشت که از قبل میدونستم و بخاطر این ترجیح دادم برم اونجا. توی فوریت شیفتا خیلی کم و وقت آزاد خیلی زیاده منم میتونستم راحت برای آزمونای استخدامی بعدی بخونم که با قبول شدنم این قضیه کنسله. نمیدونم شاید بشینم و برای ارشد آماده بشم. البته فعلا که باید احکام و اینا بخونم.
4. خیلی وقته نه کتاب خوندم و نه فیلم آنچنانی دیدم. شاید ذهنم یکم درگیره. مشکلای زندگیم کمتر بشه سعی میکنم این جنبه زندگیمو پر رنگ تر کنم.
5. "همونم، همون ..." جدیدا از شعرای امید روزبه بدم نمیاد.
6. چه پاییز و زمستون بی بخاری ...
* فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه. ممنون که هنوزم بعضیاتون اینجا هستین و میخونید :)